دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 1167
نمايش فراداده

غزليات

  • چند از اين راه نو روزگار آتش فرعون بكش ز آب بحر چرخ فلك را به خدايى مگير شمس و شموسى كه سرآخر شدست باد چو راكع شد و خود را شناخت چشم در آن باد نهادست خس خيره در آن آب بماندست سنگ گر بد و نيكيم تو از ما مگير گاه يكى نغمه تر مي نواز گر ننوازى دل اين چنگ را نور على نور چو بنوازيش در كف عشقست مهار همه گاه چو شيرى متمل شود گاه چو آبى متشكل شود گاه چو آبى متشكل شود
  • پرده آن يار قديمى بيار مفرش نمرود به آتش سپار انجم و مه را مشناس اختيار چون خر لنگست در آن مستدار نيست در آخر چو خسان بي مدار كو كشدش جانب هر دشت و غار كوش بغلطاند در سيل بار ما همه چنگيم و دل ما چو تار گاه ز تر بگذر و رو خشك آر بس بود اينش كه نهى بركنار باده خوش و خاصه به فصل بهار اشتر مستيم در اين زير بار تا برمد خلق از او چون شكار خلق رود تشنه بدو جان سپار خلق رود تشنه بدو جان سپار