دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 2306
نمايش فراداده
غزليات
-
كى باشد من با تو باده به گرو خورده
در مى شده من غرقه چون ساغر و چون كوزه
صد نوش تو نوشيده تشريف تو پوشيده
از نور تو روشن دل چون ماه ز نور خور
تا خود چه فسون گفتى با گل كه شد او خندان
يك لحظه بخندانى يك لحظه بگريانى
عاقل ز تو نازارد زان روى كه زشت آيد
بس غصه رسول آمد از منعم و مي گويد
پس فكر چو بحر آمد حكمت مل ماهى
نى فكر چو دام آمد دريا پس اين دام است پس دل چو بهشتى دان گفتار زبان دوزخ
پس دل چو بهشتى دان گفتار زبان دوزخ
-
تو برده و من مانده من خرقه گرو كرده
با يار درافتاده بي حاجب و بي پرده
صد جوش بجوشيده اين عالم افسرده
وز بوى گلت خوشدل چون روغن پرورده
تا خود چه جفا گفتى با خارك پژمرده
اى نادره صنعت ها در صنع درآورده
ظلمت ز مه آشفته خارى ز گل آزرده
ده مرده شكر خوردى بگذار يكى مرده
در فكر سخن زنده در گفت سخن مرده
در دام كجا گنجد جز ماهى بشمرده وين فكر چو اعرافى جاى گنه و خرده
وين فكر چو اعرافى جاى گنه و خرده