دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 233
نمايش فراداده
غزليات
-
چو عشق را تو ندانى بپرس از شب ها
چنان كه آب حكايت كند ز اختر و ماه
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
ميان صد كس عاشق چنان بديد بود
خرد نداند و حيران شود ز مذهب عشق
خضردلى كه ز آب حيات عشق چشيد
به باغ رنجه مشو در درون عاشق بين
دمشق چه كه بهشتى پر از فرشته و حور
نه از نبيذ لذيذش شكوفه ها و خمار
ز شاه تا به گدا در كشاكش طمعند
چه فخر باشد مر عشق را ز مشتريان
فراز نخل جهان پخته اى نمي يابم
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
نه وحشتى دل عشاق را چو مفردها
عنايتش بگزيدست از پى جان ها
وكيل عشق درآمد به صدر قاضى كاب
زهى جهان و زهى نظم نادر و ترتيب
گداى عشق شمر هر چه در جهان طربيست
سلبت قلبى يا عشق خدعه و دها اريد ذكرك يا عشق شاكرا لكن
اريد ذكرك يا عشق شاكرا لكن
-
بپرس از رخ زرد و ز خشكى لب ها
ز عقل و روح حكايت كنند قالب ها
كه آن ادب نتوان يافتن ز مكتب ها
كه بر فلك مه تابان ميان كوكب ها
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب ها
كساد شد بر آن كس زلال مشرب ها
دمشق و غوطه و گلزارها و نيرب ها
عقول خيره در آن چهره ها و غبغب ها
نه از حلاوت حلواش دمل و تب ها
به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب ها
چه پشت باشد مر شير را ز علب ها
كه كند شد همه دندانم از مذنب ها
چو آفتاب منزه ز جمله مركب ها
نه خوف قطع و جداييست چون مركب ها
مسببش بخريدست از مسبب ها
كه تا دلش برمد از قضا و از گب ها
هزار شور درافكند در مرتب ها
كه عشق چون زر كانست و آن مذهب ها
كذبت حاشا لكن ملاحه و بها و لهت فيك و شوشت فكرتى و نها
و لهت فيك و شوشت فكرتى و نها