دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 3056
نمايش فراداده
غزليات
بيا بيا كه نيابى چو ما دگر ياري
-
بيا بيا كه نيابى چو ما دگر يارى
بيا بيا و به هر سوى روزگار مبر
تو همچو وادى خشكى و ما چو بارانى
به غير خدمت ما كه مشارق شاديست
هزار صورت جنبان به خواب مي بينى
ببند چشم خر و برگشاى چشم خرد
ز باغ عشق طلب كن عقيده شيرين
بيا به جانب دارالشفاى خالق خويش
جهان مال تن بي سرست بي آن شاه
اگر سياه نه اى آينه مده از دست
كجاست تاجر مسعود مشترى طالع
بيا و فكرت من كن كه فكرتت دادم
به پاى جانب آن كس برو كه پايت داد
دو كف به شادى او زن كه كف ز بحر ويست تو بي ز گوش شنو بي زبان بگو با او
تو بي ز گوش شنو بي زبان بگو با او
-
چو ما به هر دو جهان خود كجاست دلدارى
كه نيست نقد تو را پيش غير بازارى
تو همچو شهر خرابى و ما چو معمارى
نديد خلق و نبيند ز شادى آارى
چو خواب رفت نبينى ز خلق ديارى
كه نفس همچو خر افتاد و حرص افسارى
كه طبع سركه فروشست و غوره افشارى
كز آن طبيب ندارد گريز بيمارى
بپيچ گرد چنان سر مال دستارى
كه روح آينه توست و جسم زنگارى
كه گرمدار منش باشم و خريدارى
چو لعل مي خرى از كان من بخر بارى
بدو نگر به دو ديده كه داد ديدارى
كه نيست شادى او را غمى و تيمارى كه نيست گفت زبان بي خلاف و آزادى
كه نيست گفت زبان بي خلاف و آزادى