دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 3586
نمايش فراداده

رباعيات

قسمت هفتم

  • گفتم كه ز خردى دل من نيست پديد گفتا كه ز دل بديده بايد نگريد لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود گفتى كه بگو زبان چه محرم باشد والله نتوان حدي آن دم گفتن لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود كو پاى كه او باغ و چمن را شايد پاى و چشمى يكى جگر سوخته اى لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود گويد چونى خوشى و در خنده شود امروز پراكنده نخواهم گفتن لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود گويند كه فردوس برين خواهد بود پس ما مى و معشوق به كف ميداريم لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود كى باشد كين نبش بنوش تو رسد زيرا كه تو كيمياى بي پايانى لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود كى غم خورد آنكه با تو خرم باشد اسرار جهان چگونه پوشيده شود لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود كى غم خورد آنكه شاد مطلق باشد تخم غم را كجا پذيرد چو زمين لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود كى گفت كه آن زنده ى جاويد بمرد آن دشمن خورشيد در آمد بر بام لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود گر در دل تنگ خود تو ماهى بينى لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود
  • غمهاى بزرگ تو در او چون گنجيد خرد است و در او بزرگها بتوان ديد لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود محرم نبود هرچه به عالم باشد با او كه سرشت خاك آدم باشد لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود كو چشم كه او سرو و سمن را شايد بنماى يكى كه سوختن را شايد لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود چون باشد مرده ى اى كه او زنده شود هرچند كه راه او پراكنده شود لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود آنجا مى ناب و حور عين خواهد بود چون عاقبت كار همين خواهد بود لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود زهرم به لب شكرفروش تو رسد اى خوش خامى كه او بجوش تو رسد لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود ور نور تو آفتاب عالم باشد بر خاطره آنكه با تو محرم باشد لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود واندل كه برون ز چرخ ازرق باشد آن كز هوسش فلك معلق باشد لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود كى گفت كه آفتاب اميد بمرد دو ديده ببست و گفت خورشيد بمرد لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود در هر دو جهان از تو شكرريز بود از من بشنو كه شمس تبريز بود لبهاى تو آنگه كه با ستيز بود