هيوم مى گويد: شايد دكارت چيز بسيط و مستمرى را كه خودش مى خواند، ادراك كند؛ هر چند به يقين هيچ همچو مبدئى در من نيست... ليكن اگر تنى چند از اين حكما را كنار بگذاريم، در خصوص ساير افراد نوع بشر، به جرأت مى توانم بگويم كه بشر چيزى نيست به جز مجموعه اى از ادراكات گوناگون كه به سرعت غير قابل تصورى، يكديگر را تعقيب مى كنند و مادام در جوش و حركتند(139).
با توضيحات سابق نتيجه مى شود كه اشكال هيوم مردود است؛ زيرا من فاعل انديشه هستم و فعل انديشه كه عبارت از اراده و تصور و... است، معلول وجود من است، نه خود من؛ در حالى كه هيوم فعل را به جاى فاعل گرفته است و فاعل انديشه را انكار كرده است.
ممكن نيست فعل انديشه يعنى اراده، يا تصور بدون فاعل باشد.
آنچه بسيط و تغيير ناپذير است نيز فاعل انديشه است كه توانسته است، مجموعه ادراكات را ايجاد كند. (140)
حتى اگر ما همان قول باطل هيوم را، مبنى بر اين كه من همان فعل انديشه هستم كه متعدد و متغير است مثل اراده و تصور و... نه فاعل انديشه قبول كنيم، باز غير مادى بودن من را نمى توان انكار كرد؛ زيرا ماده يعنى اتم كه بدون فهم و اختيار، طبق جبر طبيعت كار مى كند و در افعالش داراى فهم و اختيار نيست؛ امّا افعال انديشنده از قبيل اراده، تصور و... همه از روى فهم و اختيار انجام مى گيرد؛ لذا نمى تواند مادى باشد.