غزلیات
مصلح الدین سعدی شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 670/ 110
نمايش فراداده
-
بيا بيا كه مرا با تو ماجرايى هست
روا بود كه چنين بي حساب دل ببرى
توانگران را عيبى نباشد ار وقتى
به كام دشمن و بيگانه رفت چندين روز
كسى نماند كه بر درد من نبخشايد
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانى
به دود آتش ماخوليا دماغ بسوخت
به كام دل نرسيديم و جان به حلق رسيد به جان دوست كه در اعتقاد سعدى نيست
به جان دوست كه در اعتقاد سعدى نيست
-
بگوى اگر گنهى رفت و گر خطايى هست
مكن كه مظلمه خلق را جزايى هست
نظر كنند كه در كوى ما گدايى هست
ز دوستان نشنيدم كه آشنايى هست
كسى نگفت كه بيرون از اين دوايى هست
از اين طرف كه منم همچنان صفايى هست
هنوز جهل مصور كه كيميايى هست
و گر به كام رسد همچنان رجايى هست كه در جهان بجز از كوى دوست جايى هست
كه در جهان بجز از كوى دوست جايى هست