غزلیات

مصلح الدین سعدی شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 670/ 165
نمايش فراداده

  • ديدار يار غايب دانى چه ذوق دارد اى بوى آشنايى دانستم از كجايى سوداى عشق پختن عقلم نمي پسندد باشد كه خود به رحمت ياد آورند ما را هم عارفان عاشق دانند حال مسكين زهرم چو نوشدارو از دست يار شيرين پايى كه برنيارد روزى به سنگ عشقى مشغول عشق جانان گر عاشقيست صادق بي حاصلست يارا اوقات زندگانى دانى چرا نشيند سعدى به كنج خلوت دانى چرا نشيند سعدى به كنج خلوت
  • ابرى كه در بيابان بر تشنه اى ببارد پيغام وصل جانان پيوند روح دارد فرمان عقل بردن عشقم نمي گذارد ور نه كدام قاصد پيغام ما گذارد گر عارفى بنالد يا عاشقى بزارد بر دل خوشست نوشم بى او نمي گوارد گوييم جان ندارد يا دل نمي سپارد در روز تيرباران بايد كه سر نخارد الا دمى كه يارى با همدمى برآرد كز دست خوبرويان بيرون شدن نيارد كز دست خوبرويان بيرون شدن نيارد