غزلیات
مصلح الدین سعدی شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 670/ 526
نمايش فراداده
-
اگر مانند رخسارت گلى در بوستانستى
چو سرو بوستانستى وجود مجلس آرايت
نگارين روى و شيرين خوى و عنبربوى و سيمين تن
تو گويى در همه عمرم ميسر گردد اين دولت
جز اين عيبت نمي دانم كه بدعهدى و سنگين دل
شكر در كام من تلخست بى ديدار شيرينش
دمى در صحبت يارى ملك خوى پرى پيكر
نه تا جان در جسد باشد وفادارى كنم با او
چنين گويند سعدى را كه دردى هست پنهانى هر آن دل را كه پنهانى قرينى هست روحانى
هر آن دل را كه پنهانى قرينى هست روحانى
-
زمين را از كماليت شرف بر آسمانستى
اگر در بوستان سروى سخنگوى و روانستى
چه خوش بودى در آغوشم اگر ياراى آنستى
كه كام از عمر برگيرم و گر خود يك زمانستى
دلارامى بدين خوبى دريغ ار مهربانستى
و گر حلوا بدان ماند كه زهرش در ميانستى
گر اميد بقا باشد بهشت جاودانستى
كه تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستى
خبر در مغرب و مشرق نبودى گر نهانستى به خلوتخانه اى ماند كه در در بوستانستى
به خلوتخانه اى ماند كه در در بوستانستى