چو تير غمزه افكندى به جان ناتوان آمد
-
چو تير غمزه افكندى به جان ناتوان آمد
سحرگه تر نشد در باغ كام غنچه از شبنم
نمازم كرد تلقين شيخ و آخر زان پشيمان شد
هلاكم بي وصيت خواست تا كس نشنود نامش
رسيد افكنده كاكل بر قفا طورى كه پندارى
مه من طفل و من رسوا و اين رسوائى ديگر همان بهتر كه باشم محتشم در كنج تنهائى
همان بهتر كه باشم محتشم در كنج تنهائى
-
دگر زحمت مكش جانا كه تيرت بر نشان آمد
كه لعلت را تصور كرد و آتش در دهان آمد
كه ذكر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد
ز رسوائى چو من زان رو به قتلم بي كمان آمد
قيامت در پى سر آفت آخر زمان آمد
كه هرجا مجمعى شد قصه ى ما در ميان آمد كه با هركس دمى همدم شدم از من به جان آمد
كه با هركس دمى همدم شدم از من به جان آمد