غزلیات

محتشم کاشانی

نسخه متنی -صفحه : 626/ 175
نمايش فراداده

چو تير غمزه افكندى به جان ناتوان آمد

  • چو تير غمزه افكندى به جان ناتوان آمد سحرگه تر نشد در باغ كام غنچه از شبنم نمازم كرد تلقين شيخ و آخر زان پشيمان شد هلاكم بي وصيت خواست تا كس نشنود نامش رسيد افكنده كاكل بر قفا طورى كه پندارى مه من طفل و من رسوا و اين رسوائى ديگر همان بهتر كه باشم محتشم در كنج تنهائى همان بهتر كه باشم محتشم در كنج تنهائى
  • دگر زحمت مكش جانا كه تيرت بر نشان آمد كه لعلت را تصور كرد و آتش در دهان آمد كه ذكر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد ز رسوائى چو من زان رو به قتلم بي كمان آمد قيامت در پى سر آفت آخر زمان آمد كه هرجا مجمعى شد قصه ى ما در ميان آمد كه با هركس دمى همدم شدم از من به جان آمد كه با هركس دمى همدم شدم از من به جان آمد