مباش اى مدعى خوش دل كه از من رنجه شد خويش
-
مباش اى مدعى خوش دل كه از من رنجه شد خويش
هلال آسا اگر سايد سرم بر آسمان شايد
ز بس كز انفعالم مانده سر در پيش چون نرگس
امان مي خواهم از كرت كه گويم يك سخن با او
من گمراه عشق و محنت او تازه اسلامم
كند بختم ز شادى صد مباركباد اگر از نو
رقيبا آن كه از رشگ تو با غم بود هم زانو
به اين سگان اى مدعى زان در مسافر شو
دو روزى گر ز هجرم غنچه سان دلتنگ كرد آن گل
نهد گر دست جورش از تطاول اره بر فرقم عجب گر بشنوى بوى صلاح از محتشم ديگر
عجب گر بشنوى بوى صلاح از محتشم ديگر
-
كه شمشير و كفن در گردن اينك مي روم سويش
كه باز از سر گرفتم سجده ى محراب ابرويش
درين فكرم كه چون خواهم فكندن چشم بر رويش
زبانم تا به سحر غمزه بندد چشم جادويش
به جرم توبه ام شايد نسوزد آتش خويش
نهد داغ غلامى بر جبينم خال هندويش
همين دم تكيه گاه يار خواهد بود بازويش
كه ديگر شد مجاور بر سر كوى سگ كويش
ز پيوند قديمى باز كردم جا به پهلويش
دگر دست تعلق نگسلم چون شانه از مويش كه بست و محكمست اين بار دل در جعد گيسويش
كه بست و محكمست اين بار دل در جعد گيسويش