غزلیات

محتشم کاشانی

نسخه متنی -صفحه : 626/ 470
نمايش فراداده

يار از جعد سمن سا مشك بر گل ريخته

  • يار از جعد سمن سا مشك بر گل ريخته زا لطافت گشته عنب بيز و مشك افشان هوا تاب كاكل داده و افكنده سنبل را به تاب در ميان شاهدان گل دگر باد بهار غافل است از ديده ى خون ريز شورانگيز من خون گرم عاشقان گوئى ز خواريهاى عشق محتشم زارى كنان در پاى سرو سر كشت محتشم زارى كنان در پاى سرو سر كشت
  • ياسمن را باغبان بر پاى سنبل ريخته يا صباگرد از خم آن زلف و كاكل ريخته چهره از خوى شسته و ابر به رخ گل ريخته كرده گل ريزى كه خون از چشم بلبل ريخته آن كه خونم را به شمشير تغافل ريخته آب حمام است كان گل بي تامل ريخته آبروى خويش از عين تنزل ريخته آبروى خويش از عين تنزل ريخته