-
دوش ناگه آمد و در جان نشست
عالمى بر منظر معمور بود
چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
گنج در جاى خراب اوليتر است
هيچ يوسف ديده اى كز تخت و تاج
چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
گرچه پيدا برد دل از دست من
چون مرا تنها بديد آن ماه روى
چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
جان بده وانگه نشست ما طلب
از سر جان چون تو برخيزى تمام
چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
خويشتن را خويشتن آن وقت ديد
چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
دايما در نيستى سرگشته بوددايما در نيستى سرگشته بود
-
خانه ويران كرد و در پيشان نشست
او چرا در خانه ى ويران نشست
چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
گنج بود او در خرابى زان نشست
چون دلش بگرفت در زندان نشست
چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
آمد و بر جان من پنهان نشست
گفت تنها بيش ازين نتوان نشست
چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
كه توان با جان بر جانان نشست
من كنم آن ساعتت در جان نشست
چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
خويش را درباخت و سرگردان نشست
كو چو گويى در خم چوگان نشست
چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
زان چنين عطار زان حيران نشستزان چنين عطار زان حيران نشست