غزلیات

عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 896/ 242
نمايش فراداده

  • هر دل كه وصال تو طلب كرد در تاريكى ميان خون مرد صد حقه و مهره هست و هيچ است وآنكس كه بنا در اين گهر يافت آن چيز كه يافت بس عجب يافت صد حقه و مهره هست و هيچ است چون حوصله پر برآمد او را عشق تو ميان خون و آتش صد حقه و مهره هست و هيچ است عشق تو هزار طيلسان را بس مرد شگرف را كه اين بحر صد حقه و مهره هست و هيچ است بس جان عظيم را كه اين درد چون خار رطب بد و رطب خار صد حقه و مهره هست و هيچ است صد حقه و مهره هست و هيچ است چون نتوانى محمدى يافت صد حقه و مهره هست و هيچ است عطار سزد که پشت گرم استعطار سزد که پشت گرم است
  • شب خوش بادش كه روز شب كرد هر كه آب حيات تو طلب كرد صد حقه و مهره هست و هيچ است بى خود شد و مدتى طرب كرد وآن حال كه كرد بس عجب كرد صد حقه و مهره هست و هيچ است بانگى نه به وقت ازين سبب كرد بردار كشيدش و ادب كرد صد حقه و مهره هست و هيچ است در گردن عاشقان كنب كرد لب برهم دوخت و خشك لب كرد صد حقه و مهره هست و هيچ است گه تاب بسوخت گاه تب كرد عقل از چه عزيمت رطب كرد صد حقه و مهره هست و هيچ است اين كار كدام بلعجب كرد بارى مكن آنچه بولهب كرد صد حقه و مهره هست و هيچ است چون روى به قبله ى عرب کردچون روى به قبله ى عرب کرد