غزلیات

عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 896/ 577
نمايش فراداده

  • گر بوى يك شكن ز سر زلف دلبرم وز زلف او اگر سر مويى به من رسد بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من درهم ز دست دست سر زلفش از شكن تا برد دل ز من سر زلف معنبرش بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من جان من است گرچه نمي بينمش چو جان از پاى مى درآيم و آگاه نيست كس بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من غم مي رسد به روى من از سوى آن نگار در عشق او دلى است مرا بى خبر ز خويش بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من تا بو كه پاى باز نگيرد ز خاك خود زان آمده است با من بيدل به در برون بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من گفتم بيا و خانه فروشى بزن مرا بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من گفتم که گوش دار ز عطار يک سخنگفتم که گوش دار ز عطار يک سخن
  • كفار بشنوند نگروند كافرم در دل نهم چو ديده و در جان بپرورم بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من دستم نمي دهد كه شكن هاش بشمرم از بوى دل شده است دماغى معنبرم بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من بى جان چگونه عمر گرامى به سر برم تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من شادى به روى غم كه غم اوست رهبرم وز هر چه زين گذشت خبر نيست ديگرم بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من با خاك راه رهگذر او برابرم كز ديرگاه خاك در آن سمن برم بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من بادى به دست مانده و بر خاك آن درم گفتا برو كه من ز چنين ها نمي خرم بر خاك خويش مي گذرد همچو باد و من گفتا خمش که سر به سخن در نياورمگفتا خمش که سر به سخن در نياورم