-
لعل تو داغى نهاد بر دل بريان من
بى تو دل و جان من سير شد از جان و دل
هم نظرى كن ز لطف تا دل درمانده را
چون گهر اشك من راه نظر چست بست
هر در عشقت كه دل داشت نهان از جهان
هم نظرى كن ز لطف تا دل درمانده را
شد دل بيچاره خون چاره ى دل هم تو ساز
گر تو نگيريم دست كار من از دست شد
هم نظرى كن ز لطف تا دل درمانده را
هم نظرى كن ز لطف تا دل درمانده را
هست دل عاشقت منتظر يك نظر
هم نظرى كن ز لطف تا دل درمانده را
تو دل عطار را سوخته ى خويش دارتو دل عطار را سوخته ى خويش دار
-
زلف تو درهم شكست توبه و پيمان من
جان و دل من تويى اى دل و اى جان من
هم نظرى كن ز لطف تا دل درمانده را
چون نگرد در رخت ديده ى گريان من
بر رخ زردم فشاند اشك درافشان من
هم نظرى كن ز لطف تا دل درمانده را
زانكه تو دانى كه چيست بر دل بريان من
زانكه ندارد كران وادى هجران من
هم نظرى كن ز لطف تا دل درمانده را
بو كه به پايان رسد راه بيابان من
تا كه برآيد ز تو حاجت دو جهان من
هم نظرى كن ز لطف تا دل درمانده را
زانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان منزانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان من