غزلیات

عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 896/ 791
نمايش فراداده

آن را كه نيست در دل ازين سر سكينه اي

  • آن را كه نيست در دل ازين سر سكينه اى خواهى كه از قرينه بدانى كه عشق چيست بشكن پياله بر در زهاد تا مگر در دار ملك عشق خليفه كسى بود مرغى است جان عاشق و چندانش حوصله بشكن پياله بر در زهاد تا مگر شه بيت سر عشق كه مطلوب جمله اوست عمرى ز عرش و فرش طلب كردى اين حدي بشكن پياله بر در زهاد تا مگر در عشق اگر سكينه پديد آيدت نكوست طوفان عشق چون ز پس و پيش در رسد بشكن پياله بر در زهاد تا مگر اى ساقى امشب از سر اين جمع برمخيز چندان شراب ده تو كه با منكر و مقر بشكن پياله بر در زهاد تا مگر بشكن پياله بر در زهاد تا مگر عطار در بقاى حق و در فناى خود بشكن پياله بر در زهاد تا مگر
  • نبود كم از كم و بود از كم كمينه اى ناخورده مى ز عشق ندانى قرينه اى بشكن پياله بر در زهاد تا مگر كو را بود ز در حقيقت خزينه اى كز هر دو كون لايق او نيست چينه اى بشكن پياله بر در زهاد تا مگر بيتى است بس عجب مطلب از سفينه اى چل روز نيز واطلب از قعر سينه اى بشكن پياله بر در زهاد تا مگر ليكن به زهد هيچ نيرزد سكينه اى جز در درون سينه نيابى سفينه اى بشكن پياله بر در زهاد تا مگر هر لحظه پر كن از مى دوشين قنينه اى در سينه اى نه مهر بماند نه كينه اى بشكن پياله بر در زهاد تا مگر در پاى زاهدى شكند آبگينه اى چون بوسعيدمهنه نيابى مهينه اى بشكن پياله بر در زهاد تا مگر