ترسا بچه اى ديشب در غايت ترسايي
-
ترسا بچه اى ديشب در غايت ترسايى
زنار كمر كرده وز دير برون جسته
رفتم به در ديرش خوردم ز مى عشقش
چون چشم و لبش ديدم صد گونه بگرديدم
آمد بر من سرمست زنار و مى اندر دست
رفتم به در ديرش خوردم ز مى عشقش
امشب بر ما باشى تاج سر ما باشى
از جان كنمت خدمت بى منت و بى علت
رفتم به در ديرش خوردم ز مى عشقش
رفتم به در ديرش خوردم ز مى عشقش
عطار ز عشق او سرگشته و حيران شد
رفتم به در ديرش خوردم ز مى عشقش
-
ديدم به در ديرى چون بت كه بيارايى
طرف كله اشكسته از شوخى و رعنايى
رفتم به در ديرش خوردم ز مى عشقش
ترسا بچه چون ديدم بى توش و توانايى
اندر بر من بنشست گفتا اگر از مايى
رفتم به در ديرش خوردم ز مى عشقش
ما از تو بياساييم وز ما تو بياسايى
دارم ز تو صد منت كامشب بر ما آيى
رفتم به در ديرش خوردم ز مى عشقش
در حال دلم دريافت راهى ز هويدايى
در دير مقيمى شد دين داد به ترسايى
رفتم به در ديرش خوردم ز مى عشقش