چو نى نالدم استخوان از جدايىقفس به بود بلبلى را كه نالددهد ياد از نيك بينى به گلشنچسان من ننالم ز هجران كه نالدبه هر شاخ اين باغ مرغى سرايدچو شمعم به جان آتش افتد به بزمىكشد آنچه خاشاك از برق سوزانكشد آنچه خاشاك از برق سوزان
فغان از جدايى فغان از جدايىشب و روز در آشيان از جدايىبهار از وصال و خزان از جدايىزمين از فراق، آسمان از جدايىبه لحنى دگر داستان از جدايىكه آيد سخن در ميان از جدايىكشيده است هاتف همان از جدايىكشيده است هاتف همان از جدايى