روز و شب خون جگر مي خورم از درد جدايى چون به پايان نرسد محنت هجر از شب وصلم چاره ى درد جدايى تويى اى مرگ چه باشد هر شبم وعده دهى كايم و من در سر راهت كه گذارد كه به خلوتگه آن شاه برآيم ربط ما و تو نهان تا به كى از بيم رقيبانبسته ى كاكل و زلف تو بود هاتف و خواهد بسته ى كاكل و زلف تو بود هاتف و خواهد
ناگوار است به من زندگى ، اى مرگ كجايى كاش از مرگ به پايان رسدم روز جدايى اگر از كار فرو بسته ى من عقده گشايى تا سحر چشم به ره مانم و دانم كه نيايى من كه در كوچه ى او ره ندهندم به گدايى گو بداند همه كس ما ز توييم و تو ز مايىنه از آن قيد خلاصى نه ازين دام رهايى نه از آن قيد خلاصى نه ازين دام رهايى