زهى از رخ تو پيدا همه آيت خدايى نسپردمى دل آسان به تو روز آشنايى نبود به بزمت اى شه ره اين گدا همين بس همه جا به بي وفايى ملند خوب رويان تو درون پرده خلقى به تو مبتلا ندانم شد از آشناييش جان ز تن و كنون كه بينم گرهى اگر چه هرگز نگشوده ام طمع بينهمه آرزوى هاتف تويى از دو عالم و بس همه آرزوى هاتف تويى از دو عالم و بس
ز جمالت آشكارا همه فر كبريايى خبريم بودى آن روز اگر از شب جدايى كه به كوچه ى تو گاهى بودم ره گدايى تو ميان خوبرويان ملى به بي وفايى به چه حيله مي برى دل تو كه رخ نمي نمايى دل آشنا ندارد خبرى ز آشنايى كه ز زلف يار دارم هوس گره گشايىهمه كام او برآيد اگر از درش درآيى همه كام او برآيد اگر از درش درآيى