گر آن گلبرگ خندان در گلستانى دمى خندد ز عشرت زان گريزانم كه از غم گريم ايامى
ز عشرت زان گريزانم كه از غم گريم ايامى
در آن گلشن گلى بر گلبن ديگر نمي خندد در اين محفل به كام دل دمى گر بيغمى خندد
در اين محفل به كام دل دمى گر بيغمى خندد
غزليات
سوى خود خوان يك رهم تا تحفه جان آرم تو را
به گردون مي رسد فرياد يارب ياربم شب ها
جوانى بگذرد يارب به كام دل جوانى را
جان به جانان كى رسد جانان كجا و جان كجا
تو اى وحشى غزال و هر قدم از من رميدن ها
به بزمم دوش يار آمد به همراه رقيب اما
جان و دلم از عشقت ناشاد و حزين بادا
ناقه ى آن محمل نشين چون راند از منزل مرا
گل خواهد كرد از گل ما
نويد آمدن يار دلستان مرا
به قصد كوى تو بي رحم عاشقان ز وطن ها
روز وصلم به تن آرام نباشد جان را
مهى كز دوريش در خاك خواهم كرد جا امشب
بوده است يار بى من اگر دوش با رقيب
شب وصل است و با دلبر مرا لب بر لب است امشب
چون شيشه ى دل نه از ستم آسمان پر است
قاصد به خاك بر سر كويش فتاده كيست
ز غمزه، چشم تو يك تير در كمان نگذاشت
هرگزم اميد و بيم از وصل و هجر يار نيست
حرف غمت از دهان ما جست
لبم خموش ز آواز مدعا طلبى است
اى باده ز خون من به جامت
گفتم نگرم روى تو گفتا به قيامت
چه گويمت كه دلم از جدائيت چون است
يك گريبان نيست كز بيداد آن مه پاره نيست
مطلب و مقصود ما از دو جهان، اوست اوست
شود از باد تا شمشاد گاهى راست گاهى كج
بى من و غير اگر باده خورد نوشش باد
بتان نخست چو در دلبرى ميان بستند
با حريفان چو نشينى و زنى جامى چند
در پيش بيدلان جان، قدرى چنان ندارد
كدام عهد نكويان عهد ما بستند
دل بوى او سحر ز نسيم صبا نشنيد
نه با من دوست آن گفت و نه آن كرد
داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند
گفتم كه چاره غم هجران شود نشد
گر آن گلبرگ خندان در گلستانى دمى خندد
به ره او چه غم آن را كه ز جان مي گذرد
دل عشاق روا نيست كه دلبر شكند
آن دلبر محمل نشين چون جاى در محمل كند
شب و روزى به پايان گر تو را در وصل يار آيد
امروز ما را گر كشى بي جرم از ما بگذرد
گفتيم درد تو عشق است و دوا نتوان كرد
تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود
گريه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگر
بر دست كس افتد چو تو يارى نه و هرگز
از دل رودم ياد تو بيرون نه و هرگز
با من ار هم آشيان مي داشت ما را در قفس
رسيد يار و نديديم روى يار افسوس
شبى فرخنده و روزى همايون روزگارى خوش
دانى كه دلبر با دلم چون كرد و من چون كردمش
پس از چندى كند يك لحظه با من يار دورانش
سرو قدى كه بود ديده ى دلها به رهش
غم عشق نكويان چون كند در سينه اى منزل
كرده است يا قاصد نهان مكتوب جانان در بغل
به حريم خلوت خود شبى چه شود نهفته بخوانيم
شهر به شهر و كو به كو در طلبت شتافتم
بي مهرى اگر چه بي وفا هم
مپرس اى گل ز من كز گلشن كويت چسان رفتم
اى گمشده دل كجات جويم
گوهرفشان كن آن لب كز شوق جان فشانم
جانا ز ناتوانى از خويشتن به جانم
دل من ز بيقرارى چو سخن به يار گويم
گه ره دير و گهى راه حرم مي پويم
با چشم تو گهى كه به رويت نظر كنم
هر شبم ناله ى زارى است كه گفتن نتوان
گواهى دهد چهره ى زرد من
بر خاكم اگر پا نهد آن سرو خرامان
به يك نظاره چون داخل شدى در بزم ميخواران
آن كمان ابرو كند چون ميل تيرانداختن
منم آن رند قدح نوش كه از كهنه و نو
گردد كسى كى كامياب از وصل يارى همچو تو
خوش آنكه نشينيم ميان گل و لاله
بود مه روى آن زيبا جوان چارده ساله
مهر رخسار و مه جبين شده اى
رفتى و دارم اى پسر بى تو دل شكسته اى
چه شود به چهره ى زرد من نظرى براى خدا كنى
شكست پير مغان گر سرم به ساغر مى
چو نى نالدم استخوان از جدايى
روز و شب خون جگر مي خورم از درد جدايى
كجايى در شب هجران كه زاري هاى من بينى
شستم ز مي در پاى خم، دامن ز هر آلودگى
اى كه مشتاق وصل دلبندى
كوى جانان از رقيبان پاك بودى كاشكى
دو چشمم خون فشان از دورى آن دلستانستى
صبورى كردم و بستم نظر از ماه سيمايى
من پس از عزت و حرمت شدم ار خار كسى
زهى از رخ تو پيدا همه آيت خدايى
اى كه در جام رقيبان مى پياپى مي كنى
دل زارم بود در صيدگاه عشق نخجيرى