مدينه حال و هواى غريبى دارد. چندى است كه شهر پيامبر(ص) مونس اشك و آه شده و خاطره خنده و تبسم را از ياد برده است. از آن هنگام كه كاروان بزرگ حج، از زيارت خانه خدا بازگشته است، هر لحظه سيماى ملكوتى پيامبر(ص) افروخته تر مى شود و سرو بلندش، پس از يك عمر تلاش و پيكار، خميده تر مى گردد. گويا در همين روزها، پيك الهى براى او پيام آورده است كه اى محمد:
«تو مى ميرى، ديگر مردمان نيز مى ميرند».(1)
درحالى كه دست بر شانه على(ع) دارد، راهى «قبرستان بقيع» مى شود تا در واپسين لحظه ها، براى اسيران خاك، طلبِ آمرزش كند. با قدم هايى شمرده، وارد «بقيع» مى شود و با نگاهى مهربان يك يك قبرها را از نظر گذرانده برايشان «فاتحه» مى خواند. سپس غرق در افكارى آشفته، ابروانش درهم گره مى خورد و با نگرانى مى گويد:
- فتنه ها، همچون پاره هاى شب تيره، پيش مى آيند، درحالى كه پيوسته و متراكمند.
نگاهى به على(ع) مى افكند و مى فرمايد:
- كليد گنج هاى دنيا و آخرت را به من پيشنهاد كرده اند و مرا ميان آن و ملاقات پروردگار مخير ساخته اند؛ اما من ديدارِ خدا را برگزيدم.(2)
على(ع) پريشان مى شود؛ چرا كه دريافته است كه پيامبر(ص) آخرين روزهاى حيات را تجربه مى كند؛ اما اين پيام هاى آسمانى براى پيامبر(ص) نويد پايان رنج هاست. بيست و اندى سال، تلاش و پيكار و وقايع تلخ و شيرين آن، از برابر ديدگانش رژه مى روند. به ياد مى آورد كه چگونه بر سرش خاروخاشاك مى ريختند و پاى نبوتش را با كينه هاى ديرينه مى خليدند. دوران تلخ شِعب ابى طالب و ناله هاى جانگداز «سميه» و «بلال»، در زير خروارها عداوت و دشمنى، از خاطرش محو نمى شود؛ اما اينك، در آن سوى آسمان ها، پيامبران و اوليا، صف در صف، انتظار مقدمش را مى كشند و ملايك به يُمن ورودش بهشت را آذين بسته اند. فرشتگان ديدگان ملتمس خود را فرش راه او كرده اند و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل، چشم از زمين بر نمى دارند.
اما در پس تمامى شادى ها، غمى جانكاه در وجود پيامبر(ص) شعله مى كشد و بر چهره اش هاله اى از اندوه مى نشاند. گويا در اين دنيا، دل در گرو دلبندى دارد كه نمى تواند بدون او از اين كره خاكى دل بر كند؛ دلبندى كه حاصل عمر اوست و تمامى رنج هاى نبوت را، در دامان پر مهر و عطوفت او تحمل كرده است. گاه كه سرماى تلخ و گزنده گفتار كفار، قلبش را مى آزارد، تنها، حرارت دلرباى اين شاهكار عالم هستى، شكوفه هاى اميد را در قلبش مى پروراند و در جهان پر از تعفن و لجنزار كفر و شرك، تنها، بوى بهشت را از او استشمام كرده است و در ميان تمامى خاكيان، تنها او و چند تن ديگر از افلاكيان را مشاهده كرده است. چگونه مى تواند به عرش پرواز كند، درحالى كه پاره تن خود را در فرش، بى هيچ تكيه گاهى، يكه و تنها رها مى كند؟ گردباد حوادث را مى بيند كه پس از او فاطمه اش(س) را دربرمى گيرند و گُل وجودش را در تندباد ظلم و تعدّى پرپر مى كنند.
از سوى ديگر، فاطمه(س) چگونه بى پدر، در اين ظلمتكده خواهد ماند؟ اوكه چشمان مهربانش با وجود پيامبر(ص)، پيوندى ناگسستنى يافته است، چگونه مى تواند پس از اين، بر خاك سرد و تيره مرقد پدر بنگرد؟ دل زهرا(س) بإ؛ ّّ قلب پيامبر(ص) مى تپد و روح و روان فاطمه(س) آميخته اى از روح مقدس پيامبر(ص) است. اگر پيامبر(ص) بميرد، فاطمه(س) هم مى ميرد.
چندى پيش پيامبر(ص) به فاطمه(س) فرمود:
- دخترم! هر سال جبرئيل تمامى قرآن را، يك بار براى من مى خواند؛ اما امسال دو مرتبه آن را خواند.
فاطمه(س) نگران و مضطرب پرسيد:
- پدر، معنى اين كار چيست؟!
- دختر عزيزم، گويا امسال، آخرين سال زندگى من است!(3)
از آن هنگام، ديگر گل لبخند بر گلزار چهره فاطمه(س) نشكفت و آن چهره بشاش و زيبا به چهره اى افسرده و غمگين بدل شد.
رفته رفته نشانه هاى مرگ، يك يك، بر چهره پيامبر خدا(ص) نقش مى بندد و تب بر سراسر وجودش خيمه مى زند؛ تا آن جا كه ديگر توان راه رفتن ندارد. روزها خيل مهاجر و انصار مى آيند و خاموش شدن آخرين شعله هاى حيات پيامبر(ص) را - كه در بستر آرميده است - ناباورانه نظاره مى كنند. ديده هاى نگران مهاجر و انصار با در خانه پيامبر(ص) گره خورده است و هر لحظه كه در روى پاشنه مى چرخد، نَفَس در سينه ها حبس مى شود كه شايد، نَفَس پيامبر(ص) نيز، در سينه حبس شده باشد.
در يكى از روزها كه بسيارى از بزرگان مهاجر و انصار گرد رسول خدا(ص) حلقه زده اند و بر چهره آرام و بى حركت او مى نگرند، ناگهان چين هايى بر سيماى حضرت(ص) نقش مى بندد. گويا در اعماق ذهنش، فكرى همچون آهن مذاب، در حال جوشش است، به گونه اى كه در اين لحظه ها نيز، پيامبر(ص) را رها نمى كند. پيامبر(ص) به زحمت، چشمان تب دارش را مى گشايد. فكر آينده امتش كه سال ها براى هدايتشان خونِ دل خورده، سَكَرات مرگ را از يادش برده است. دانه هاى شفاف اشك بر گونه هايش مى غلتد. دل مهاجر و انصار، همچون دريايى طوفان زده، متلاطم است. به راستى چه چيزى موجب شده است كه پيامبر(ص) در آخرين لحظه هاى عمرش، اين گونه خويش را به تعب وادارد؟
پيامبر(ص) تمام نيروى خود را در زبانش جمع كرده مى گويد:
- براى من كاغذ و قلمى بياوريد تا برايتان چيزى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد!
نگاه ها در هم گره مى خورد و هر كس مى كوشد تفكرات ديگران را بخواند. بعضى ها كه هنوز شعله هاى عشق به پيامبر(ص) در وجودشان شعله مى كشد فرياد مى زنند:
- چرا درنگ مى كنيد؟! پيامبر خدا در پى هدايت ماست؛ قلم و كاغذى بياوريد تا بنويسد!
اما برخى ديگر كه از ديرباز، مرگ پيامبر(ص) را انتظار مى كشيدند و كينه هايى كهنه از دوران جاهليت، قلب هايشان را فرا گرفته بود فرياد زدند:
- پيامبر بيمار است، اين سخن او نيز از بيمارى اش مى باشد.(4)
آنان به خوبى مى دانستند كه پيامبر(ص) با نوشتن چيزى، تمامى آرزوهاى شُوم آنان را نقش بر آب خواهد كرد؛ اما چگونه ممكن بود پيامبرى كه در طول عمرش كلمه اى نابه جا بر زبان نرانده است، پيرامون چنين مسأله مهمى، نابه جا سخن بگويد، كه خداوند نيز در مورد او مى فرمايد:
«وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحى ».(5)
پيامبر(ص) دريافت كه نطفه ابرهاى تيره و تار، بسته شده است و اين گذر زمان است كه در تنور حوادث مى دمد. رنگ پيامبر(ص) دگرگون شد و موجى از غم، سراسر وجودش را فرا گرفت. پس از آن همه تلاش و جانفشانى هاى بى شمار، براى پيامبر(ص) بسيار دشوار بود كه ببينند دنيا آن چنان، قلب برخى از ياران را سياه كرده است كه حتى در كنار بستر تب آلودش نيز دست از نزاع برنمى دارند.
پيامبر(ص) سخت رنجيده شد و درحالى كه سردرد امانش را بريده بود فرمود:
- برويد! سزاوار نيست كه در حضور پيامبر، بى شرمانه به نزاع بپردازيد.
و سپس خاموش شد. اطرافيان پيامبر(ص)، درحالى كه سرها را پايين انداخته بودند، حجره پيامبر(ص) را ترك كردند و اينك، پيامبر بود و فاطمه و يار همدم و مهربانش على(ع) و فرزندانش. اندوه بر تمامى چهره ها نشسته و فضايى رنج آور را آفريده بود. حسن(ع) و حسين(ع) درحالى كه قدم هاى پيامبر را مى بوسيدند، اشك مى ريختند. فاطمه(س) نيز در كنار بالين پدر اشك مى ريخت. پرده هايى از اشك، دنياى اطراف پيامبر(ص) را نيز، لرزان مى كرد. به پيامبر(ص) گفتند: «چرا گريه مى كنيد؟» فرمود:
- براى خاندان و فرزندانم مى گريم و بر آن چه از بدكاران امتم به آنها مى رسد. گويى دخترم فاطمه را مى بينم كه بعد از من به وى ظلم مى شود و هرچه فرياد مى كند: «پدر!» هيچ كس به فرياد او نمى رسد.
فاطمه(س) همچون ابر بهار مى گريد. دست هاى لرزان پيامبر(ص) آهسته بالا آمده اشك از ديدگان فاطمه(س) مى زدايد و مى گويد:
- فاطمه جان! گريه مكن!
فاطمه(س) غرق در ماتم و اندوه پاسخ مى دهد:
- من از محنت هايى كه پس از تو بر من مى رسد نمى گريم؛ بلكه دورى تو برايم طاقت فرساست.
پيامبر(ص) نگاهى به چهره دخترش مى افكند و به او اشاره اى مى كند. فاطمه(س) روى چهره پدر خم مى شود و پس از چند لحظه لبخندى شيرين بر لبانش مى نشيند. بعدها كه از فاطمه(س) علت لبخندش را پرسيدند گفت: پيامبر(ص) آهسته به من فرمود:
- فاطمه جان! تو اولين كسى هستى كه به من ملحق مى شوى!(6)
على(ع) سر پيامبر(ص) را به دامن مى گيرد و فاطمه(س) مات و مبهوت، عروج غمبار پيامبر(ص) را نظاره مى كند. بار ديگر، پيامبر(ص) چشم هايش را مى گشايد و دست لرزانش را به سوى فاطمه(س) دراز كرده دست دخترش را به سينه مى چسباند. دست على(ع) نيز در دست ديگر پيامبر(ص) است. مى خواهد سخن بگويد؛ اما اشك امانش نمى دهد. گريه آن چنان شديد است كه بدن پيامبر(ص) مى لرزد و عقده هايى كه در گلوها مانده است به يك باره مى تركد.
فاطمه(س) كه عنان از دست داده است، با صدايى لرزان مى گويد:
- اى پدر! گريه ات قلبم را پاره پاره كرد و جگرم را سوزاند. اى امين پروردگار و اى فرستاده خدا! پس از تو، چه بر سر فرزندانت خواهد آمد و چه كسى على(ع) را در راه دين، يارى خواهد كرد؟!
پيامبر(ص) دست فاطمه(س) را آرام در دست على(ع) مى نهد و مى فرمايد:
- اى ابالحسن! زهرا امانت خدا و پيامبر است؛ امانت خدا و پيامبر را خوب نگهدارى كن!
- اى على! به خدا قسم! زهرا سرور زنان بهشت است.
- اى على! سوگند به خدا! من هنگامى به اين مقام رسيدم كه آن چه براى خود خواسته بودم، براى او نيز درخواست كردم.
- على! به جان فاطمه! خواسته هايش را برآور؛ چرا كه گفته او، گفته جبرئيل است.
- على جان! من از كسى خشنودم كه فاطمه از او خشنود باشد؛ كه خشنودى او، خشنودى خدا و ملائكه است.
- برادرم على! واى بر كسى كه دخترم را بيازارد! واى بر آن كس كه حق او را به ناحق از او بگيرد و واى بر آن كس كه حرمت او را پاس ندارد!
فاطمه(س) در آغوش پيامبر(ص) بود و على(ع) سر پيامبر(ص) را، بر دامان نهاده بود. فضاى حجره دگرگون بود و بوى بال ملائك همه جا را پر كرده بود. گويى قدسيان هم آوا و يك نفس پيامبر(ص) را مى خواندند. بار ديگر پيامبر(ص) لب گشود و با صدايى كه از عمق جانش بر مى خاست فرمود:
- نفرين خدا بر كسى كه بر آنان ستم كند!
نفس هاى پيامبر(ص) به شماره افتادند. سكوتى تلخ حجره را فرا گرفت و تاريخ مى رفت تا تلخ ترين لحظه هاى خود را تجربه كند. چشمان پيامبر(ص) ازحركت ايستاده به گوشه اى خيره شدند. ناگهان لب هاى مبارك پيامبر(ص) تكانى خورد كه،
«لا،بل الرفيق الاعلى ».
پيامبر درگذشت.
2. برخى سيره نويسان اهل سنت، مثل ابن اثير مى گويند: پيامبر9 به همراه غلام خود، ابومويهبه، به بقيع رفت. ر.ك: الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 318.
3. ابى الحسن اربلى، كشف الغمه، انتشارات كتابفروشى اسلاميه، ج 2، ص 8.
4. صحيح بخارى، كتاب علم، ج 1، ص 22 و ج 2، ص 14؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 14؛ مسند احمد، ج 1، ص 325؛ ابن سعد، طبقات كبرى، ج 2، ص 244.
6. ابى الحسن اربلى، كشف الغمه، انتشارات كتابفروشى اسلاميه، ج 2، ص 8.