کفش های سرگردان

سهیلا فرجام‏فر

نسخه متنی -صفحه : 136/ 3
نمايش فراداده

سى‏امين روز از شهريور ماه هزار و سيصد و پنجاه و نه ساعت 11/30صبح بود. مى‏خواستم به قطار اكسپرس برسم، براى همين على مرا به‏همراه هومن يك سال و نيمه و پژمان دو ماه و نيمه به ايستگاه راه‏آهن‏انديمشك - خرمشهر رساند. هواى گرم، مرطوب و شرجى چهل هفت -هشت درجه بيداد مى‏كرد. همه چيز حالت چسبناك داشت. على پيراهن‏مردانه تترون چينى پوشيده بود. شرجى بدى بود؛ حتى عرق هم به بدن‏مى‏چسبيد! على ساك را از روى زمين بلند كرد و با دست ديگرش هومن‏را بغل گرفت. من هم آن يكى ساك را كه سبكتر بود دستم گرفتم و پژمان‏را محكمتر به خودم چسباندم. على ما را در كوپه‏هاى قطار جابه‏جا كرد.اميدوار بودم بتواند براى هفته بعد مرخصى جور كند و بيايد. در كوپه‏اكسپرس هوا خنك و مطبوع بود. احساس بهترى به من دست داد. كوپه‏گنجايش چهار نفر را داشت. دو بليت مال من و بچه هايم بود و همسفر ماكه خانم جوانى بود. وقتى به ايستگاه بعدى، يعنى ايستگاه اهواز رسيديم‏از ما خداحافظى كرد و پياده شد. خنكى داخل كوپه حالت رخوت‏داشت. براى هومن يك شيشه شير درست كردم. همين كه هومن چند تإ ؛ّّومِك به سر پستانك زد روى مبل قطار وِلو شد و خوابش برد. پمپرز(1)پژمان را هم عوض كردم. چند دقيقه بعد، او هم زير سينه‏ام به خواب‏رفت. هواى خنكِ و مطبوع و حركت ننويى قطار پلكهايم را سنگين كرد ومن هم كم‏كم خوابم برد. چشم كه باز كردم، قطار كم‏كم به ايستگاه‏خرمشهر نزديك مى‏شد. بارها اين راه را آمده بودم. حتى درختهاى كنارخط هم نشان مى‏داد كه به خرمشهر زيبا نزديك مى‏شويم. از پله‏هاى‏واگن پياده شديم. حالا با دو تا بچه و دو ساك‏دستى مانده بودم كه چه‏كنم؟ باربرى با قد متوسط، چهره‏اى آفتاب سوخته كه پنجاه ساله نشان‏مى‏داد نزديكم آمد. با لحنى پدرانه گفت:

«مى‏خواى كمكت كنم؟» ذوق‏زده گفتم:

«ها پدرجان، خدا خيرت بده.» در حالى كه ساكها را توى چرخ دستى‏اش مى‏گذاشت، پرسيد:

«ازتهران مى‏آى؟» گفتم:

«نه، از دزفول. ايستگاه انديمشك سوار شديم.»(2)