فرصتي اي مرگ
تا براي آخرين بار
بر بطم را بردارم
و در اين کوچه هاي مرده
بنوازم و بخوانم به شور
دوشم آهنگي به رويا
بر عاطفه نازل شده است
که به ضرب گام هايش
مرده را زنده تواند کرد
و دل هاي نوميد را
در کاسه طنبوري
به زير پنجره ها خواهد کشاند
از جگري يگانه با نهاد جهان
آوازي بر آيد
که کور را بينا کند
تا ببيند ذات دهشت را
در جامه ها و جان ها
که شنيده بود به روياي کورانه
و نديده بود تا امروز
تا ببيند خود را
ميان زخم ها و اهانت و ترحم
که لمس کرده بود و نديده بود تا امروز
فرصتي اي مرگ
تا بربط دارم
و آخرين نوبت را
به کوچه ها بزنم
کورها را بينا
و بينايان را ديوانه کنم