گندم و گیلاس

منوچهر آتشی

نسخه متنی -صفحه : 67/ 16
نمايش فراداده

از برج يخ

به شب قطب

بي نفت

چراغ برف مي سوزد

چه تواني ديد اما

که هيولا به رنگ چراغ است

و روح

جز مامني از فريب

يا نوميدي

نتواند ديد رو به رو

بي نفت

چراغ برف مي سوزد

چه چراغي

که زمهرير را سوزان تر مي کند

و آفاق را

به انحنا ها

بي کرانه تر

اين که مي آيد و بر مي گردد

سايه تست و سايه تو نيست

و صدا

شکل برفي است

که بادش ببرد

بي طنيني و پژواکي

و روان

از آوازي بيروح به دلداري خويش نيز بي نصيب است

چه تواني کرد اما

چه هيولا

نه قلب دارد و نه آوا

و نه هيچ اندامي

و هندسه اي در فضا

جگر از خويش

مي درم و عربده سر مي دهم

خون زهرآگينم را بر برف مي افشانم

تا که شکل بي شکل زخم بردارد

و سپيداي تاريک بي مرز

به سمت چشمه جوشان سرخ بر مي گردد

و جانور به جادوي خون

پديدار کند خود را

به شب بي شکل قطبي چراغ برف

به روغن خون شعله برکشد بي کرانه

به سايه و عربده

کرانمند شود

و جانور از پوست بيرنگ خويش

بيرون آيد

سياه