به شب قطب
بي نفت
چراغ برف مي سوزد
چه تواني ديد اما
که هيولا به رنگ چراغ است
و روح
جز مامني از فريب
يا نوميدي
نتواند ديد رو به رو
بي نفت
چراغ برف مي سوزد
چه چراغي
که زمهرير را سوزان تر مي کند
و آفاق را
به انحنا ها
بي کرانه تر
اين که مي آيد و بر مي گردد
سايه تست و سايه تو نيست
و صدا
شکل برفي است
که بادش ببرد
بي طنيني و پژواکي
و روان
از آوازي بيروح به دلداري خويش نيز بي نصيب است
چه تواني کرد اما
چه هيولا
نه قلب دارد و نه آوا
و نه هيچ اندامي
و هندسه اي در فضا
جگر از خويش
مي درم و عربده سر مي دهم
خون زهرآگينم را بر برف مي افشانم
تا که شکل بي شکل زخم بردارد
و سپيداي تاريک بي مرز
به سمت چشمه جوشان سرخ بر مي گردد
و جانور به جادوي خون
پديدار کند خود را
به شب بي شکل قطبي چراغ برف
به روغن خون شعله برکشد بي کرانه
به سايه و عربده
کرانمند شود
و جانور از پوست بيرنگ خويش
بيرون آيد
سياه