گندم و گیلاس

منوچهر آتشی

نسخه متنی -صفحه : 67/ 34
نمايش فراداده

فراقي

چشمي به بادها سپرده ام

دلي

چنانکه برگ سبزي

به منقار کبوتري

فراز شهرت سرگشته ام

گرد بامت مي گردم

و بر آن حياط کوچک که از کف آن

چون نهال ميخک دوردستي

جلوه مي کني

بي قرار مي شوم و

دل دل مي زنم

به سنيه ابر و به منقار کبوتر

شعرم از جنس گياه و آتش است

سرو است

که صداي بلند سبز مغرور دارد

و فرسوده که شود

درخت گلگون شعله خواهد شد

آميزه آتش و سبزينه است کلامم

زمستان گرمت مي کند

بهار منظرت را مي آرايد

و تابستان که فرارسد

سايه مي اندازد تا دراز بکشي

و زنبوران خورشيدي را نظاره کني

هر کجاي جهان باشي

دلي به پاره ابري و چشمي

به منقار کبوتري توان سپرد

مپندار که ديده نمي شوي