به آبش مي سپرم
اين کودک شرور
که چشم بازنکرده
زبان گشاده است
به تحقير قبيله سنگستان که ماييم
قبيله را بر من خواهد شوراند اين زبان دراز
و مرا نه که خود را
به کشتن خواهد داد
تا زبان بريده به عزلتي نشاندم سوگوار خويش
به آبش مي سپارم
اميد در نجاتش بندم
به ساحل دوري آن سوي جهان
شايد به تور ماهيگيري افتد
بي نوا و شريف
و صيادي چالاک بپرورد او را
شايد بر آستانه زني فروافتد
بزرگ تبار
و بي نطفه شوي
تا شگفتي آفرين شهزاده اي برانگيزد از او
طلسم شکن
و قلعه گشاي ديو برده پريزادان
تا پاسدار روياي ناايمن دختران شود
عاقبتم به سوگ خويش خواهد نشاند
اين کودک شرور
و به ياوه مردي ديگرگونم خواهد کرد
بهتر که به آبش بسپارم
تا به خاک