گندم و گیلاس

منوچهر آتشی

نسخه متنی -صفحه : 67/ 49
نمايش فراداده

در گذر حراميان

همينکه به عشق بيانجامد مهر

گيسو به دست باد ولگرد سپرده ايم

و سوت زنان

از کناره خيابان

پاي بر سايه هاي آشنا مي گذاريم

و مي گذريم

مي بيندمان و نمي بينمش

چشمان خنداني

که راز گردنه هاي دوردست

در آن بلور شده است

نمي بينمش

چشمي که از تنگه هاي واقعه برشگته ست

و گريه را فراموش کرده بسکه گريسته

و خنده اش

به برق خنجر مي ماند

سرد و برنده و مسموس

همينکه به عشق مي گرايد مهر

خفتان مي گشاييم و تيغ فرو مي هايم

و چشم که گشوديم

برهنه

بي خنجر و جوشن

در گذرگاه حراميان ايستاده ايم

و آفتاب غروب

به شتاب فرو مي خزد پس آب ها

تا نبيند چيزي