گندم و گیلاس

منوچهر آتشی

نسخه متنی -صفحه : 67/ 66
نمايش فراداده

آسانسور

نپرسي آب چيست و علف

چگونه مي وزد از لاي آجر و آهن ؟

پله ها را که مي پيمودي

نفس زنان

پنجره اي بود ميانه هردو اشکوب

و کرت سبزي

قاب خيال و خاطره

و تپه اي در مه

که شقايقي بر آن مي سوخت

و پنجره بالاتر

به رنگ و عبور بازت مي گرداند

در آسانسوري مانده اي امروز

بي پنجره و طرح گذرگاهي

که به تکمه اي

سال ها از خيابان دورت مي کنند

بي آنکه به آستانه اي نزديک شده باشي و به سلامي

و بازگشتت

صعودي دوباره است

به ژرفاي ظلمت

نپرسي آب چگونه است و علف

چگونه مي سرايد از ميان آجر و آهن؟

و ريشه ها

به سويکدام ژرفاي سيراب همهمه مي کنند ؟

درياب

که آفتاب بعدي شصت سال

از کوچه هاي کودکي دورت خواهد کرد

و پنجره اي نيست تا چراغ شقايقي بياورد

بر تپه اي

درمه