نپرسي آب چيست و علف
چگونه مي وزد از لاي آجر و آهن ؟
پله ها را که مي پيمودي
نفس زنان
پنجره اي بود ميانه هردو اشکوب
و کرت سبزي
قاب خيال و خاطره
و تپه اي در مه
که شقايقي بر آن مي سوخت
و پنجره بالاتر
به رنگ و عبور بازت مي گرداند
در آسانسوري مانده اي امروز
بي پنجره و طرح گذرگاهي
که به تکمه اي
سال ها از خيابان دورت مي کنند
بي آنکه به آستانه اي نزديک شده باشي و به سلامي
و بازگشتت
صعودي دوباره است
به ژرفاي ظلمت
نپرسي آب چگونه است و علف
چگونه مي سرايد از ميان آجر و آهن؟
و ريشه ها
به سويکدام ژرفاي سيراب همهمه مي کنند ؟
درياب
که آفتاب بعدي شصت سال
از کوچه هاي کودکي دورت خواهد کرد
و پنجره اي نيست تا چراغ شقايقي بياورد
بر تپه اي
درمه