فردا که چشم بگشايم
از تپه روبرو سرازير خواهي شد به آنسوي دامنه اما
و پنجره ام براي ابد گشوده خواهد ماند
سپيده دم
زنبق ها بيدار مي شوند غوطه ور در شبنم
و بوي آويشن و بابونه
از آغوشم خواهد گريخت
کجاي اين دره پرسايه خوابيده بوديم
که جز صداي تيهوها
و بوي آويشن بر شانه هايم
چيزي به ياد نمي آورم ؟
هميشه دلهره گمشدنت را داشتم
يقين داشتم وقتي بيدار شوم
تو رفته اي
و زمين ديگرگونه مي چرخد
يقين دارم اما که خواب نديده ام
که تو در کنارم بوده اي
که با تو سخن گفته ام
به سايه سار دره که رسيده ايم
تو ساقه مرزنگوشي زير دماغمان گرفته اي
و ديگر
چيزي به يادم نمانده است
هزار فرسنگ راه بريدم
به يک لمحه
صد اسب زير رانم بخار شدند
تا به چشم سار رسيدم
از دورديده بودمت
به جامه پريان روستا
و در آب زلال لرزان چشمه که نگريستم
ماهي قرمز شتابناکي به درون بيشه ها خزيد
هزار فرسنگ و صد اسب به يک لمحه
خستگي مفرطم از اين سفر طولاني است
به يک لمحه
سپيده دم که ديده گشودم
از تپه روبرو سرازير شدي
به آن سوي دامنه اما
و پنجره ام
براي هميشه گشوده ماند