فلسفه تاریخ

مرتضی مطهری

جلد 1 -صفحه : 67/ 50
نمايش فراداده

از نظر آزادي در انتخاب ، مي توانيم بگوييم كه در قديم آزادي در انتخاب بوده منتها موارد انتخاب خيلي كم بوده و از آن نظر محدوديت بوده است ، مثلا در قديم شخص هر شغلي را كه مي خواسته انتخاب كند آزاد بوده ، منتها در دسترسش نبوده . درست است ولي آن كه جوهر انسان است انتخاب است اما اينكه انسان سر دو راهي باشد يا سر ده راهي ، از دو راه يكي را انتخاب كند يا از ده راه ، اين در جوهر انسان كه انتخاب و آزادي است تأثيري ندارد . منظورم اين است كه در قديم مثلا اگر كسي مي خواست درس بخواند ، در اين كار آزاد بود ولي نمي توانست . امكانات برايش نبود . قبول داريم آن جنبه ديگر قضيه است برمي گردد به مسأله قدرت و توانايي شما بگوييد " آزادي در حيطه قدرت و توانايي " ، بگوييد در قديم حيطه قدرت و توانايي محدود بود ولي در آن حيطه آزادي بود ، امروز حيطه قدرت و توانايي خيلي وسيع شده ولي در همان حيطه ، حتي كمتر از آن حيطه قديم ، آزادي نيست بسيار خوب ، اين ، دو مسأله مقابل يكديگر است ما كه نگفتيم آزادي يگانه ملاك است و به قدرت كاري نداريم شك ندارد كه بشر امروز از اين نظر متكاملتر است نمي شود كمال ناشي از قدرت را نديده گرفت و گفت كمال ناشي از قدرت ، كمال نيست خير ، كمال است ولي در ارزشيابي و به قول اينها در نظام ارزشها اگر بخواهيم حساب كنيم ببينيم آيا تسلط بر طبيعت ارزش بيشتري براي انسان دارد يا آزادي ، و از اين دو ارزش كداميك ارزش بيشتري است ، اينجا بود كه گفتيم اگر امر دائر باشد كه بشر از اين دو ارزش يكي را انتخاب كند ، بايد آزادي را انتخاب كند نه تسلط بر طبيعت را .

تكامل تاريخ ( 3 )

اين بحثي كه به قول خودش درباره مسأله " اتحاد عاقل و معقول در تاريخ " در اينجا طرح كرده ، با اين كه بحث ما درباره تكامل و پيشرفت در تاريخ است ، مي خواهيم ببينيم به چه مناسبت مطرح كرده است اين بحث به قول او " اتحاد عاقل و معقول " را كه مقصود اين است كه در اينجا آنچه كه مورد مطالعه قرار مي گيرد با خود مطالعه كننده يكي است ( در اصطلاح اينها ) چون انسان خود انسان را دارد مطالعه مي كند ، و به اين معنا اسمش را مي گذارد اتحاد عاقل و معقول از آن جهت مطرح مي كند كه اگر ما تاريخ را صرفا يك امر عيني ندانيم كما اينكه صرفا يك امر ذهني هم نمي دانيم بلكه در واقع عبارت از رابطه اي ميان ذهن و عين بدانيم ، توجيه تكامل اندكي دشوارتر و مشكل تر مي شود زيرا در اين صورت به دست آوردن معياري براي تكامل مشكل است . من بحث را به صورت ديگري طرح مي كنم به نظر مي رسد كه خود نويسنده هم در اينجا سر در گم است .

درباب تكامل تاريخ دو موضوع است كه اينها بايد از هم تفكيك بشوند ، بدين معني كه يك وقت تاريخ را به معناي سرگذشت انسان در نظر مي گيريم [ و يك وقت به معناي تفسير سرگذشت انسان تاريخ به معني اول چنانكه ] قبلا هم گفتيم يعني يك سلسله حوادث عيني و به عبارت ديگر سرگذشت جامعه انسان جامعه انسان هم يك سرگذشتي دارد و يك عينيتي دارد مانند همه اعيان خارجي ديگر و بالخصوص مانند همه اعيان متسلسل و تاريخدار همان طور كه زمين يك تاريخ طبيعي دارد و حيوانات هر كدام يك تاريخ طبيعي دارند جامعه انسان هم تاريخي دارد و در واقع يك تاريخ طبيعي دارد يك وقت ما درباره تكامل تاريخ كه بحث مي كنيم در واقع درباره تكامل انسان و جامعه انسان بحث مي كنيم از اين جهت هيچ فرقي نيست ميان جامعه انسان و اشياء ديگر ، يعني همين طور كه مورد مطالعه ما در اشياء ديگر مثلا در نباتات يك امر صددرصد عيني است اينجا هم مورد مطالعه ما جامعه انسان است كه امري است صددرصد عيني اين كه ما خودمان انسان هستيم سبب نمي شود كه مورد مطالعه ما يك امر ذهني باشد كما اين كه مثلا روانشناسي با اين كه در آن ، صددرصد انسان روي انسان روي روان انسان مطالعه مي كند ولي اين دليل نمي شود كه امري ذهني باشد ، زيرا وقتي كه من مطالعه مي كنم ذهن ديگران را مطالعه مي كنم ، يا ذهن خودم را هم باز به عنوان يك امر عيني مطالعه مي كنم .

در بحث تكامل جامعه ، ما جامعه را مانند يك امر متحول و متكامل در نظر مي گيريم آن وقت است كه يك سلسله سؤالات اساسي براي ما درباره جامعه انسان طرح مي شود كه اصلا تعريف تكامل جامعه انساني چيست ؟ اين كه مي گوييم فلان جامعه پيشرفت كرده ، يعني چه پيشرفت كرده ؟ در چه پيشرفت كرده ؟ حال شايد مفهوم ( ( پيشرفت " احتياجي به تعريف ندارد عمده اين است كه در هر چه كمال يافته ، پيشرفت كرده و جلو آمده ، چون گفتيم كمال و نقص به وجود و عدم برمي گردد ، هر چه كه ازدياد پيدا بشود در يك امر ، مي گوييم كمال آن امر است درباره كمال و تمام در جلسه پيش بحث كرديم ، حال فقط بحث اين است كه [ پيشرفت و كمال ] در چه ؟ گفتيم يك وقت هست كه مي گوييم جامعه انسان از نظر قدرت و تسلط بر طبيعت [ پيشرفت كرده است ] بله ، از نظر علوم ، از نظر فنون ، از نظر هنر ، از نظر روابط اجتماعي كه مثلا در گذشته روابط انسانها با يكديگر به يك شكل نامطلوب بوده [ جامعه انسان پيشرفت كرده است ] حال ملاك آن نامطلوبي چيست ، باز خودش بحث است مثلا انسانها بعضي ، بعضي را برده مي گرفتند و حقوق ديگران را به خود اختصاص مي دادند كه ما اين را مي گوييم " بد " و " نقص " ، و هر چه كه جامعه بشر جلو آمده اين نقصها برطرف شده است ، يعني به سوي آزادي و مساوات پيش رفته است .

اگر چنين باشد اين بحث درباره خود سرگذشت جامعه انساني است و نوع خاصي از بحث است و خيلي هم به ضرس قاطع چنانكه بعضي در كلماتشان بود كه جامعه رو به تكامل مي رود نمي شود گفت [ جامعه رو به تكامل مي رود ] زيرا بدون شك در مسائل فني يعني در آنچه كه تمدن ناميده مي شود [ و به عبارت ديگر ] در دانشهاي رياضي و طبيعي و در بسياري از دانشهاي ادبي ، بشر پيشرفت كرده ، تسلط بشر بر طبيعت افزوني گرفته است و به اين معنا هيچ شكي نيست كه جامعه هاي امروز نسبت به جامعه هاي گذشته پيشرفت كرده اند ، ولي آيا در مسائل انساني ، در مسائل اخلاقي ، در عواطف انساني و در روابط اجتماعي نيز همين طور است ؟ مثلا اگر عدالت و ظلم را يكي از معيارها قرار دهيم آيا مجموعا مظالم بشر بر بشر كاهش يافته يا فزوني گرفته است ؟ اينجاست كه به ضرس قاطع نمي شود گفت [ كاهش يافته است ] خود مسأله اخلاق فردي يك مسأله اي است : مسأله تسلط انسان بر خود و مسأله اسير بودن انسان براي خود كه مقصود اين است كه استعدادهاي عالي انسان اسير استعدادهاي داني او باشد ، و آنچه كه ما از آن تعبير به بندگي هواي نفس مي كنيم آيا از اين نظر بشر امروز نسبت به بشر گذشته تكامل پيدا كرده ؟ اينجاست كه نمي شود [ به ضرس قاطع قائل به تكامل جامعه شد ، و ] اين است كه خود اروپايي ها هم در اين مسأله بعضي مي گويند مسلم است كه بشر به نسبتي كه در مسائل مادي پيشرفت كرده در مسائل معنوي پيشرفت نكرده است ، برخي مي گويند بشر در اين مسائل درجا زده ، و بعضي مي گويند حتي انحطاط پيدا كرده است به هر حال اين خودش يك مسأله اي است .

در مسائل معنوي نيز معيار به دست دادن كار آساني نيست كه معيار تكامل چيست ؟ ممكن است شما بگوييد عدالت اگر كسي آمد مسأله عدالت را يك امر نسبي تلقي كرد كما اين كه خود اين آقايان مي گويند ديگر اصلا تكامل معني ندارد زيرا در اين صورت يك چيز نسبت به يك شرايط و اوضاع عدالت است و نسبت به شرايط و اوضاع ديگر عدالت نيست ، آنگاه مي گوييم اين يكي كاملتر است آن يكي ناقص ، و خيلي دشوار مي شود به هر حال اين يك مسأله است و در اينجا مي بينيد كه در اين زمينه ها حرف حسابي ندارند . اما اگر تاريخ را نه به معني سرگذشت عيني جامعه بشر بلكه به معني يك علم يعني تفسير اين سرگذشت بشر در نظر بگيريم آنگاه وقتي مي گوييم " تكامل تاريخ " يعني تكامل علم تاريخ و اين ملازم با تكامل خود تاريخ نيست ، چنانكه اگر ما بگوييم در قرن بيستم علم شناخت فضا تكامل پيدا كرده ملازم با اين نيست كه خود فضا هم در قرن بيستم نسبت به قرن نوزدهم تكامل پيدا كرده باشد عكس مطلب هم ممكن است ممكن است موضوع علم ترقي و تكامل پيدا كند و خود علم درجا بزند يا عقب برود پس مسأله دوم مسأله تكامل علم تاريخ است .

آنگاه مؤلف به اين مطلب مي پردازد كه معيار تكامل علم تاريخ چيست ؟ مثلا به چه دليل مي توانيم بگوييم تفسيرهايي كه در نيمه دوم قرن بيستم كرده اند از تفسيرهاي نيمه اول قرن بيستم كامل تر است يا تفسير قرن بيستم از تفسير قرن پانزدهم كامل تر است آيا همان تكاملي كه در جامعه انسان مي گوييم لزوما در تفسير هم بايد بگوييم ؟ ممكن است كسي اين سخن را بگويد ، بگويد قهرا هر مقدار كه جامعه رو به پيش مي رود زمينه را براي تفسير مورخ روشن تر مي كند چرا ؟ بر اساس يك مسأله خوبي كه آن را طرح كرده اند ، يعني مسأله وابسته بودن گذشته و آينده كه گذشته و آينده دو چيز مجزا نيستند ، وابسته به يكديگرند قبلا گفتيم آينده را در پرتو گذشته مي توان شناخت و گذشته را در پرتو آينده ، يعني بهترين تاريخ هر زماني را در زمانهاي بعد مي نويسند نه در زمان خودش دوره بعد ، دوره قبل را بهتر مي تواند تفسير كند چرا ؟ به علت رابطه دوره قبل با دوره بعد مثل اين كه گاهي حادثه اي واقع مي شود و آن حادثه محكوم مي گردد آن كسي كه قهرمان حادثه است مي گويد " آينده اين قضيه را روشن خواهد كرد " يعني گاهي زمان حاضر قدرت ندارد كه حادثه اي را آنچنان كه هست تفسير كند ، بلكه بايد آينده بيايد تا اين زمان را بتوان خوب تفسير كرد غالبا اينجور است گاهي كارهاي خيلي بزرگ در زمان خودشان محكوم مي شوند ولي زمان آينده نشان مي دهد كه اين كار بي جهت در زمان خودش محكوم شده ، و بر عكس گاهي يك كار در زمان خودش از نظر تفسير مورد تحسين قرار مي گيرد ، خيلي قهرمانانه تلقي مي شود و " خوب " تفسير مي شود ، بعد آينده نشان مي دهد كه يك اشتباه بزرگ بوده است .

اين است كه مي توان گفت كه تاريخ به معناي علم و تفسير هم رو به تكامل است نه به دليل اين كه حتما آينده كامل تر از گذشته است ، بلكه فقط به دليل رابطه اي كه ميان آينده و گذشته هست ، چون هر آينده اي به منزله محصولي است كه بذرش در گذشته پاشيده شده است آن زماني كه بذري را مي پاشند نمي شود كاملا قضاوت كرد كه آيا اين كشاورز عملش را خوب انجام داد يا آن يكي البته تا حدي مي شود ممكن است بگويند ما ديديم كه اين يكي زمين را خيلي خوب آبياري كرد ، زمين را خيلي خوب شخم زد ، فلان كار را كرد و بجا كرد ، فلان كار را آن يكي نكرد و بجا كرد ولي آينده كه موقع برداشت محصول است بهتر قضيه روشن مي شود كه آيا كار اين درست بوده يا نه بسا هست آن كه ما مي گفتيم فلان كارش اشتباه است كار او درست از آب در بيايد و آن كه فكر مي كرديم كارش درست است كار او غلط از آب در بيايد اين حتي به تكامل هم صد در صد ارتباط ندارد به دليل اين كه آينده هميشه نتيجه گذشته است پس آينده بهتر مي تواند گذشته را تفسير كند و لهذا اين غلط است كه ما مي گوييم از نظر تفسيري نه از نظر ثبت وقايع [ بهترين تاريخها نزديكترين تاريخهاست ] بله ، از نظر ثبت وقايع شايد بشود گفت بهترين تاريخها نزديك ترين تاريخهاست تازه آن را هم نمي شود گفت ، چون آن كه در نزديك است بيشتر تحت تأثير عواطف و احساسات خودش است ولي از نظر تفسير نمي شود اين حرف را زد مثلا نمي شود گفت كسي كه در قرن اول هجري بوده بهتر مي توانسته است حوادث صدر اسلام را تفسير كند تا ما كه بعد از چهارده قرن آمده ايم نه ، اتفاقا ما كه بعد از چهارده قرن آمده ايم بهتر مي توانيم آن حوادث را [ تفسير كنيم ] چون آن حوادث با دنباله ها و معلومات خودش حضور دارد ، مثل بذري كه پاشيده شده و ثمر داده است ، اكنون ما بهتر مي توانيم درباره آن قضاوت كنيم .

اگر ارزشها و معيارها در هر زماني مشخص باشد افراد آن زمان طبق آن ارزشها بهتر مي توانند تشخيص دهند . اين يك " اگر " ي است كه شما مي گوييد اين " اگر " هرگز اينجور نيست . يعني ارزشها معين نيست ؟ اين كه ارزشها به طور كلي معين باشد غير از اين است كه در اينجا معين باشد عرض كرديم : يك كسي يا يك جامعه اي در يك شرايطي يك تصميمي مي گيرد ارزشها مشخص است ولي اين كه اين تصميم با اين ارزش تطبيق مي كند يا با آن ارزش ، خيلي روشن نيست آينده نشان مي دهد كه اين مصداق اين يكي است يا مصداق آن يكي مثلا ما زمان حاضر را در نظر مي گيريم مي بينيم كه انور سادات تا حد زيادي از خود تمايل صلح آميز نشان مي دهد . ما با معيارهاي امروز يك قضاوتهايي مي كنيم ، ممكن است عمل او را تخطئه كنيم و ممكن است تقديس كنيم ، ولي آينده بهتر نشان مي دهد كه آيا مصلحت جامعه مصري اين رفتار نرمش آميز او بوده است يا به عكس يك رفتار تند و خشن ارزش اين تصميم را آينده بهتر مي تواند درك كند در زمان حاضر نمي شود اين را خوب درك كرد اين را نمي توان انكار كرد آنگاه از نظر علم تاريخ هم مي شود گفت كه به اعتبار رابطه اي كه هميشه گذشته با آينده دارد ، آينده بهتر مي تواند گذشته را تفسير كند اين هم يك مسأله . گفتيم ما به ترتيب اين كتاب بحث نمي كنيم بلكه روح مطالبي را كه در گوشه و كنار آن پيدا كرده ايم [ ذكر مي كنيم ] .

مسأله اي مطرح است كه اتفاقا مسأله اي اساسي است ، در غير تاريخ هم مطرح مي شود و حتي به حكمت الهي نيز مربوط مي شود و آن اين است كه اگر ما قائل به تكامل تاريخ به معني اول بشويم معني آن قهرا اين است كه مرحله بعدي بهتر از مرحله قبلي است ، چون تاريخ رو به پيشرفت است ، تاريخ عقبگرد ندارد و به قول اينها عقربه زمان به عقب برنمي گردد ، هميشه جلو مي رود آيا اين براي ما اين مسأله را به وجود نمي آورد كه هميشه آنچه هست مساوي است با آنچه بايد باشد ؟ ما يك " آنچه هست " ي داريم و يك " آنچه بايد " ي يك وقت ما مي گوييم فلان جريان ، فلان نظام ، فلان وضع وجود دارد آيا آنچه هم كه بايد وجود داشته باشد و خوب است وجود داشته باشد همين چيزي است كه وجود دارد ؟ يا نه ، آنچه وجود دارد آن چيزي است كه نبايد وجود پيدا كند و آنچه بايد وجود مي داشت آن است كه وجود ندارد ؟ آيا اگر ما قائل به تكامل تاريخ بشويم قائل به يك نوع تساوي ميان آنچه هست و آنچه بايد نشده ايم كه آنچه هست همان چيزي است كه بايد ؟ تازه اگر بگوييم " آنچه هست مساوي است با آنچه بايد " دچار يك اشكال ديگري مي شويم .

اگر نگوييم " آنچه هست مساوي است با آنچه بايد " پس در واقع تكامل را انكار كرده ايم ، يعني مي گوييم " كامل " آن چيزي است كه بايد ، اين چيزي كه هست ناقص است ، پس اين تكامل نيست اگر بگوييم " آنچه هست مساوي است با آنچه بايد " معنايش اين است كه آنچه بايد همان چيزي است كه هميشه وجود پيدا مي كند . آنگاه مسأله بايدها كه مسأله ارزشهاست و در واقع مسأله اين است كه انسان تاريخ را به سوي آنچه بايد رهبري كند و نگذارد تاريخ به سوي آنچه خود به خود پيش مي رود برود مطرح مي شود كه تكليف آن چه مي شود ؟ مسأله رهبري انسان تاريخ را و نقش انسان در تاريخ معنايش اين است كه انسان مي خواهد تاريخ را به خود وانگذارد ، مي خواهد تاريخ را آنچنان كه بايد رهبري كند ، يعني جلو سقوط تاريخ را در آنچه كه هست و واقعيت است بگيرد پس مسأله " بايد " غير از مسأله " واقعيت " و " هست " مي شود در گياهان مي شود اين سخن را گفت كه آنچه بايد ، همان چيزي است كه واقع مي شود و هست فرضا در آن موارد كسي [ اين سخن را ] بگويد ، در تاريخ انسان خيلي مشكل است اين سخن را انسان بگويد .

وقتي كه جريان شهريور 20 پيش آمد سيد يعقوب انوار كه خودش جزو افراد دوره قبل بود گفت " الخير فيما وقع " اين " الخير فيما وقع " به يك اعتبار حكم به تساوي آنچه بايد است با آنچه هست از طرف ديگر خود " الخير فيما وقع " يك منطقي دارد ، آن را هم نمي شود از دست داد ، و لهذا گفتم اين بحث خيلي وسيع تر از حد بحث اينها مي شود . در اينجا نويسنده سه چيز را طرح مي كند ، يكي واقعيت ، ديگر ارزشها و سوم حقيقت مي گويد كه واقعيت همان چيزي است كه وجود دارد ارزشها يعني بايدها ، آنچه كه بايد باشد البته آنچه بايد باشد همان چيزي است كه چهره اي زيبا دارد و خوب است باشد ولي اگر گفتيم واقعيت غير از بايدها و غير از ارزشهاست بدين معني است كه آنچه وجود دارد كريه و زشت است و نبايد وجود داشته باشد اين است كه امروز اسم واقعيت را كه مي برند مي گويند چهره كريه واقعيت و چهره زيباي ارزشها .

در اين ميان مؤلف حقيقت را طرح مي كند كه حقيقت چيست ؟ آيا حقيقت با واقعيت يكي است ؟ مي گويد نه اگر گفتيم ارزشها از واقعيتها جدا مي شوند پس حقيقت آن نيست آيا حقيقت يعني ارزشها ؟ مي گويد آن هم نه مي گويد حقيقت عبارت است از واقعيت توأم با ارزش ، يعني آنگاه كه واقعيت يعني " هست ها مطابق است با بايدها آن وقت است كه حقيقت رخ داده مثلا ما مي گوييم اينكه اميرالمؤمنين به خلافت رسيد حقيقت است ، يعني واقعيتي است توأم با آنچه بايد همان واقع شد كه بايد واقع مي شد اما اينكه معاويه خليفه شد واقعيت كريه و زشت است ، يعني آن چيزي واقع شد كه نبايد واقع بشود و آنچه بايد واقع بشود واقع نشد .

حال در اينجا چه بگوييم ؟ ما دچار بن بست هستيم اگر قائل به انفكاك واقعيتها از ارزشها بشويم مسأله تكامل به خطر مي افتد ، و اگر به مسأله توأم بودن واقعيت و ارزش قائل شويم ، اين گذشته از همه ايرادهاي ديگري كه درباره گذشته دارد كه نمي شود گذشته را اين جور تفسير كرد كه آنچه واقع شد همان چيزي است كه بايد واقع مي شد و به احسن وجهي است كه واقع شده است و بايد " الخير فيما وقع " را جاري بدانيم درباره هر چه واقع شد ، ببينيم در گذشته چه واقع شده ، بگوييم هر چه واقع شده همان بوده كه بايد واقع مي شده و " خير " هم همان بوده است ، الخير فيما وقع ، آري گذشته از اينها ، نقش انسان در آينده مورد ترديد قرار مي گيرد كه در اين صورت من چه نقشي در تاريخ آينده مي خواهم داشته باشم ؟ تاريخ آينده بالاخره يك واقعيتي است واقعيت ، خودش همان چيزي است كه بايد ، و حال آن كه " انسان به خاطر ارزشها كار مي كند " يعني كوشش مي كند كه واقعيت را منطبق بر ارزشها و بايدها كند و آنچه مي خواهد واقع بشود آنچنان واقع بشود كه بايد واقع بشود پس اين يك بن بستي است كه در اينجا ما گرفتارش هستيم .

عرض كرديم نويسنده ، اين مطلب را به اين وضوح و روشني طرح نكرده . ممكن است ما از اين بن بست به شكل خاصي نجات پيدا كنيم ، بگوييم اگر تكامل را به اين شكل توجيه كنيم و بگوييم هر چه واقع شد ولو جزئي ترين حوادث ، همان بهترين شكلي است كه بايد واقع بشود كه بعد شما بگوييد اين نه درباره گذشته صحيح است و نه درباره نقش انسان در آينده ايراد وارد است ، ولي ما قبلا گفتيم كه تاريخ ترقي دارد و انحطاط دارد ، پيشروي دارد ، توقف دارد و عقبگرد دارد ، انحراف به راست دارد و انحراف به چپ دارد ، ولي در مجموع ، تاريخ متكامل است گفتيم مثل قافله اي است كه در حركت باشد اين قافله يكسره به سوي مقصد حركت نمي كند ، چند ساعت هم يك جا متوقف مي شود يك وقت هم راه به گونه اي است مثل خيلي از راههاي ايران كه گاهي انسان مقدار زيادي بايد به طرف مبدأ و دور از مقصد برود ، مثلا راه دور يك كوهستان مي پيچد به طوري كه مقدار زيادي از مقصد دور و به مبدأ نزديك مي شود ولي بعد برمي گردد پس گاهي بازگشت هم هست اما سخن در اين است كه اگر معدل گيري كنيم ، در مجموع حوادثي كه پيش مي آيد حاصل جمع و معدل مجموع چيست ؟ آيا در معدل مجموع ، جامعه تكامل پيدا مي كند يا تكامل پيدا نمي كند ؟ اگر اين سخن را بگوييم مشكل حل شده از يك طرف قائل شده ايم به تكامل و از طرف ديگر همه واقعيتها را مطابق با ارزشها ندانسته ايم ولي اكثر واقعيتها را مطابق با ارزشها قائل شده ايم چون اكثريت ، چنين انطباقي را دارد آن واقعيتهايي كه كريه و زشت هستند ، اثرشان به اندازه اين واقعيتهاي زيبا و بايستني ها نبوده است پس طبق اين بيان اشكال به كلي حل مي شود ، تكامل را توجيه كرديم بدون اين كه دچار آن اشكال شده باشيم .

اگر بحث از نظر تاريخي باشد ، اشكال به همين صورت حل مي شود ولي البته مسأله تضاد ميان واقعيت و ارزش ، مسأله اي است كه اساسا در سطح فلسفه قابل طرح كردن است يعني در سطح كل جهان نه در سطح تاريخ در سطح تاريخ به همين مقدار قضيه حل مي شود . در سطح فلسفه ، مسائلي هست كه طبق آن مسائل به يك اعتبار همان " الخير فيما وقع ) ) را در جميع حوادث بايد گفت چون مسأله " نظام احسن " كه در هستي مي گويند معنايش عالي ترين نظام ممكن است وقتي مي گويند " عالي ترين نظام ممكن " بنابراين واقعيتي كه نبايستني باشد و با اين كه نبايستني بوده است معذلك باز وقوع پيدا كرده است ، با اصل نظام احسن و با اصل " الذي احسن كل شي ء خلقه " ( 1 ) جور در نمي آيد . جواب اين اشكال چيست ؟ اين البته مطلبي است كه به مسائل فلسفه مربوط مي شود نه به اينجا همين قدر اجمالا گفتم براي اين كه توجه به اين مسأله داشته باشيد ولي از نظر مسأله تكامل تاريخ قضيه به همين شكل قابل حل است چون واقعا هم همين جور است منتها اينجا بايد ما اين مسأله " بايد " ها را تحليل كنيم كه اصلا اين " بايد " ها از كجا پيدا مي شوند ؟ اين كه ذهن ما در مقابل " هست " ها ، " بايد " ها خلق مي كند ، اين بايدها از كجا پيدا شده است ؟ با تحليل اين بايدها آن مشكلات هم در جاي خودش حل مي شود كه حال آن يك مسأله كلي و مسأله ديگري است . اين كه تكامل را در مجموع بايد حساب كنيم و در كليه ابعاد بايد ملاحظه كند ، مي بيند كه خير ، نه تنها تكامل نيافته بلكه رو به انحطاط رفته كه اين همه بدبختي و فلاكت و ظلم و ستم و آوارگي پديد آمده است .

خلاصه قبول كردن اين مطلب مشكل است . نه ، مشكل نيست يك حرف خوبي در همان مسائل خير و شر در فلسفه دارند كه هر شري زاينده يك سلسله خيرهاست ، يعني اگر ما شر را در همان حال خودش در نظر بگيريم يك حكم دارد ، و اگر به اعتبار زايندگيش در نظر بگيريم يعني آثار و نتايجش را هم به حساب بياوريم و به قول اين كتاب آينده اش را هم جزو حسابش بياوريم حكم ديگري پيدا مي كند اينها هم متوجه اين مطلب هستند در اينجا مؤلف كتاب " تاريخ چيست ؟ " تعبيري دارد ، مي گويد " تمام شكستها ثمر بخشند " و نيز تعبير شيريني دارد مي گويد " تاريخ قائل به دير كرد عمل است " اين خيلي تعبير خوبي است مثل دير كردي كه بانكها مي گيرند ، يعني سود مي گيرند ، بدين معني كه بانك طلبش را كه امروز بايد بگيرد ، اگر طرف نداد و مدتي تأخير انداخت ، بعد از آن مدت مي گيرد با سود بيشتر مي گويد " تاريخ قائل به دير كرد عمل است " يعني اگر جامعه اي درجا بزند ، عقب بماند ، منحط بشود ، ناراحتي بكشد ، همين سبب مي شود كه بعد تاريخ ، اين را يعني آنچه را كه طلب داشته با سودش بگيرد .

ما بحثمان در اين نبود كه بياييم تأييد كنيم كه تاريخ متكامل هست يا نيست بحثي كه ما كرديم به خاطر اين بود كه اصلا فرض تكامل داشت دچار اشكال مي شد معني آن مسأله اين بود كه اصلا نمي شود قائل به تكامل شويم چون اگر بخواهيم قائل به تكامل شويم بايد ارزشهاي به وجود نيامده را نفي كنيم ، يا به تعبير ديگر بايد معيارها فقط روي موفقيتها باشد ، ( 1 ) يعني هر جا كه دو حريف مقابل يكديگر قرار گرفته اند ، آن كه موفق شده است

1. اگر معيار روي موفقيتها باشد بايد ارزشها را نفي كنيم .