آيا هنوز براى مؤمنين وقت آن فرا نرسيده است كه قلوبشان براى ذكر خدا خاشع شود؟
فضيل از استماع اين آيه منقلب شد و لرزيد و يك باره دست از تمام گناهان كشيد و در پاسخ آيه شريفه خطاب به بخدا گفت: چرا پروردگار من، وقتش رسيده است.
از ديوار به زير آمد؛ امّا گويى از قلّه گناه و عصيان در اقيانوس نور و معرفت افتاد و مستغرق درياى بى كران عبوديت گرديد. با چشمى گريان و قلبى مملوّ و منوّر از ايمان به جانب بيابان شتافت. از گناه روى برتافت و رو به سوى اللّه به راه افتاد.
شبى با قافلهاى برخورد نمود. همان قافلهاى كه فضيل از ديدارش خشنود مىشد و قافله از ديدار فضيل وحشت زده و هراسان؛ امّا اين بار فضيل ناراحت و شرمگين شد. با خود مىگفت كه چرا وحشيانه بر مسلمانان مىتاختى و خواب و آرامش آنان را سلب مىكردى. او با خود گفت و گو مىكرد و خود را سرزنش مىكرد، كه ناگاه ندايى از مدير كاروان شنيد كه مىگفت: اى مردم! زود حركت كنيد، ممكن است فضيل برسد. اگر فضيل بيايد، كاروان ما را غارت مىكند.
فضيل كه هميشه از شنيدناين گونه كلمات خوشحال مىشد و به خود مىباليد كه مردم از او مىترسند؛ امّا اين بار شرمگين شد با قلبى سوزان و چشمى گريان، از درگاه الهى عُذر خواست و خود را كنار مدير كاروان رساند و گفت: آقا ديگر از فضيل نترس! فضيل آدم شده و از وحشىگرىها دست كشيده است. فضيل دست خود را از دزدى و گناه شيته و چشمش را از خيانت در نگاه فرو بسته است. من همان بنده گنه كار، فضيلم؛ امّا نه آن فضيل تبهكار.