وضع دو نفر اول چنان بوده كه امير المومنين على "ع" در يكى از نطق هايش فرموده: "هر يك از آن دو حكومت را براى خويش مى خواهد و آن را به طرف خويش مى كشد و هيچ پيوندى آنان را به خدا ربط نمى دهد و به هيچوچه رابطه اى با خدا ندارند. و هر كدامشان كينه رفيقش رابه دل مى پرورد و به زودى پرده از اين كارشان بر خواهد افتاد. بخدا قسم اگر به مقصود برسند هر يكيشان جان آن ديگر را در مى آورد وهر يك در نابودى ديگرى مى كوشد. اينك دار و دسته تجاوز كار داخلى قد بر افراشته است. پس كجايند روز شماران اين چنين هنگامه؟ "
وقتى طلحه و زبير و عائشه به بصره رسيدند، مروان به حكم پيش طلحه و زبير آمده پرسيد: كداميك از شما را حاكم بشناسم و براى نماز نامش را به بانگ بردارم؟ هيچيك حرفى نزدند. عبد الله بن زبير گفت: پدرم را. محمد بن طلحه گفت: پدرم را. عائشه به مروان پيغام داد: مى خواهى بينمان آشوب بپا كنى؟ "يا گفت: مى خواهى بين رفقاى ما آشوب بپاكنى؟" بگذاريد پسر خواهرم- يعنى عبد الله بن زبير- پيشنمازى مردم را به عهده بگيرد.
وضع معاويه هم كه معلوم است. او در پى قدرت سياسى و مال دنيا بوده است و اصحاب پيامبر "ص" او رابا همين خصوصيت مى شناخته اند و اين معنا در سخنانشان آشكار است، ولى چه سود كه پسر عمر به حرفشان گوش نمى دهد و عشق كور كورانه اى كه به امويان دارد نمى گذارد سخنشان را بشنود، و به همين جهت چشم و گوش بسته به منجلاب گمراهى غلتيده است. اينك شمه اى از آن سخنان:
هاشم مرقال، به امير المومنين على "ع" مى گويد: " ما را اى امير المومنين پيش ببر به طرف آن جماعت سنگدل حق ناپذيرى كه قرآن را پشت سر انداخته اند و نسبت به بندگان خدا به شيوه اى كه ناخوشايند خدا است رفتارمى كنند،و حرام خدا را حلال ساخته اند و حلالش را حرام نموده اند و شيطان تمايلاتشان را به طرف خويش گرايش داده و به آنها وعده هاى پوچ داده و آروزها به دلشان افكنده تا از راه بدر كرده شان و به انحطاط و پستى كشانده شان و دنيا را خوشايندشان گردانيده است تا اكنون بر سر زندگى دنياشان با چنان علاقه اى مى جنگند كه ما به آخرت داريم ..."
2- هم او مى گويد: " امير المومنين ما اين جماعت را بدقت مى شناسيم. اين ها با تو و پيروانت دشمنند، و با هر كه در پى فر آورده هاى دنيا باشد دوستند. اينها با تو در جنگ و ستيزند، و بر سر دنيا و حفظ آنچه در جنگ دارند از هيچ كوششى فرو گذار نيستند، و هيچ مقصودى جز دستيابى بر "مال و جاه و لذت" دنيا ندارند جز اين كه جاهلان را با شعار خوانخواهى عثمان مى فريبند، دروغ مى گويند و براى خون او بسيج و به ميدان نگشته اند، بلكه در پى دنيايند "
3- يزيد بن قيس ارحبى در نطقى مى گويد: " مسلمان كسى است كه دين و نظريه اش راسلامت نگهدارد. اين جماعت بخدا قسم بر سر بر قرارى دينى كه معتقد باشند ما تباهش كرده ايم نمى جنگند يا در راه احياى حقى "قانونى از اسلام" كه معتقد باشند ما مى رانده و تعطيلش كرده ايم. فقط بر سر اين دنيا به جنگ ما برخاسته اند و مى خواهند در دنيا ديكتاتور و پادشاه باشند. اگر بر شما چيره شوند- و خدا غلبه و شادى را نشانشان ندهد- كسانى مثل سعيد و وليد و عبد الله بن عامر نابخرد بر شما فرمانروا خواهند گشت كه يكيشان در انجمنش حرف هاى نامربوطمى زند و مال خدا را بر گرفته مى گويد اين كار گناه و اشكالى ندارد، پندارى ارث پدرش باشد. چگونه جنين چيزى ممكن است؟ اين مال خدا است كه به قدرت شمشير و نيزهمان به تصرفمان در آورده است: بندگان خدا با اين جماعت ستمگرى بجنگيد كه به موجب چيزى غير از وحى خدا حكومت مى كنند. و درباره كنان دستخوش سر زنش هيچ سرزنشگرى نشويد. اين ها اگر بر شما مسلط شوند دين و دنياتان را خراب خواهند كرد. و اينها همانها هستند كه مى شناسيد و آزموده ايدشان. بخدااز ابن كه عليه شما همداستان شده اندقصدى جز شر و آسيب رسانى ندارند. ازخداى بزرگ براى خودم و براى شما آمرزش مى طلبم. " 4- عمار ياسر در نطقى در صفين مى گويد: " بندگان خدا همراه من به سوى جماعتى روانه شويد كه به ادعاى خويش، در پى خونخواهى كسى هستند كه بر خود ستم مى ورزيد و بر بندگان خدا، به وسيله اى جز آنچه در كتاب خدا هست حكومت مى كرد. او را مردان صالحى كشتند كه تجاوز گرى را، تقبيح مى نمودند و به احسان و نيكو كارى، امر مى كردند. اينهائى كه اگر زندگى دنياشان در امان باشد به زوال اين دين هيچ اهميتى نمى دهند پرسيدند: چرا او راكشتيد؟ گفتيم: به سبب بدعت هايش. گفتند: هيچ بدعتى مرتكب نگشته است . اين را از آن جهت گفتند كه او ايشان را بر مال و منال دنيا مسلط كرده بودبه طورى كه مى خوردند و مى چريدند و اگر كوه ها بر سرشان فرو مى ريخت به خود نمى آمدند.