درخت تنها

محسن مطلق

نسخه متنی -صفحه : 19/ 4
نمايش فراداده

مى پرسد: «مى خورى؟» مى گويم: «نه!» ليوانش را پر مى كند ولى نمى خورد.

ليوان آب را خالى مى كند رو زمين و سر جايش مى نشيند.

نگاهم مى كند و مى گويد: «اى كاش زودتر برگردد.» سعيد غمخوار همه مان است.

خدا نكند يكى مان مريض شود.

مثل يك مادر مهربان از او پرستارى مى كند و آنقدر قندآب به نافش مى بندد تا خوب شود.

سعيد رو به امتداد خاكريز مى نشيند.

به آن دورها خيره شده.

منتظر على است و تا او برنگردد، پلك رو هم نمى گذارد.

نمى توانم خودخورى اش را تحمل كنم.

مى روم تو سنگر.

حسن رو به ديواره سنگر خوابيده و هنوز زير لب غر مى زند.

سعيد مى آيد تو.

آشكارا نگران است.

نمى داند چه بكند.

دور خودش مى گردد و زير لب چيزى مى گويد.

خدا كند كه على زودتر برگردد. ماشينى بوق زنان از دور مى آيد.

سعيد هيجان زده مى گويد: «آمد!» از جايش برمى خيزد و از سنگر بيرون مى دود.

حسن، همان طور كه پشت به ما خوابيده، دو دستى مى كوبد رو سرش و لندلندكنان مى گويد: «آمد كه آمد! انگار ماشين عروس است؛ با اين جيپ قراضه...» از سنگر مى زند بيرون.

على تا مى بيندمان، چفيه اش را بالاى سر دور مى گرداند و خنده كنان ماشين را مى راند تو شكاف خاكريز.

با سعيد مى دويم به طرفش.

على از تو جيپ مى پرد پايين و در حالى كه خودش را مى تكاند، مى گويد: «ديديد چكار كردند؟! چيزى نمانده بود كه شكلات پيچ بفرستندم بغل ننه ام!» دوره اش مى كنيم.

با چفيه اش خاك رو صورتش را مى گيرد.