مى پرسد: «مى خورى؟» مى گويم: «نه!» ليوانش را پر مى كند ولى نمى خورد.
ليوان آب را خالى مى كند رو زمين و سر جايش مى نشيند.
نگاهم مى كند و مى گويد: «اى كاش زودتر برگردد.» سعيد غمخوار همه مان است.
خدا نكند يكى مان مريض شود.
مثل يك مادر مهربان از او پرستارى مى كند و آنقدر قندآب به نافش مى بندد تا خوب شود.
سعيد رو به امتداد خاكريز مى نشيند.
به آن دورها خيره شده.
منتظر على است و تا او برنگردد، پلك رو هم نمى گذارد.
نمى توانم خودخورى اش را تحمل كنم.
مى روم تو سنگر.
حسن رو به ديواره سنگر خوابيده و هنوز زير لب غر مى زند.
سعيد مى آيد تو.
آشكارا نگران است.
نمى داند چه بكند.
دور خودش مى گردد و زير لب چيزى مى گويد.
خدا كند كه على زودتر برگردد. ماشينى بوق زنان از دور مى آيد.
سعيد هيجان زده مى گويد: «آمد!» از جايش برمى خيزد و از سنگر بيرون مى دود.
حسن، همان طور كه پشت به ما خوابيده، دو دستى مى كوبد رو سرش و لندلندكنان مى گويد: «آمد كه آمد! انگار ماشين عروس است؛ با اين جيپ قراضه...» از سنگر مى زند بيرون.
على تا مى بيندمان، چفيه اش را بالاى سر دور مى گرداند و خنده كنان ماشين را مى راند تو شكاف خاكريز.
با سعيد مى دويم به طرفش.
على از تو جيپ مى پرد پايين و در حالى كه خودش را مى تكاند، مى گويد: «ديديد چكار كردند؟! چيزى نمانده بود كه شكلات پيچ بفرستندم بغل ننه ام!» دوره اش مى كنيم.
با چفيه اش خاك رو صورتش را مى گيرد.