همىكرد، و مردمان را همىجست، باز نيافت. پس سوى يعقوب آمد گفت مر يوسف را بجويم. يوسف را بجست، آن كمر از ميان يوسف باز كرد. پدرش را گفت دزدى بر پسرت پيدا آمد او بنده من گشت، من او را باز تو ندهم. يوسف را بخانه برد و همىداشت.
چون يك چند روزگار برآمد اين خواهر يعقوب بمرد، و يوسف سوى پدرش باز آمد و بنزديك پدرش همى بود، و پدرش او را از همه فرزندان دوستر همىداشت، و اين برادران ديگر [را] ازو «1» حسد همىآمد و حيلت همىكردند تا مگر پدر او را دشمن گيرد، و هيچ حيلت همىنيافتند.
پس يك شب يوسف بخواب ديد كز آسمان يازده ستاره فرو آمدى و ماه [و] «2» آفتاب فرو آمد و او را سجده كردند. پس چون بامداد ببود يوسف اين خواب بر پدر خويش عرضه كرد، پدرش دانست كه آن خواب چه باشد. مر يوسف را گفت يا پسر اين خواب نيك «3» است، اين آنست كه تو بر برادران خويش مهتر گردى، و نگر، اين خواب پيش برادران خويش نگوى «4» كه ايشان ترا بديها سگالند، و ديو ايشان را بدان دارد كه ديو دشمنى بزرگ است مردم را.
پس بدان وقت كه يعقوب خواب يوسف همىگزارد، خاله يوسف- مادر فرزندان ديگر- همىشنيد خواب يوسف و گزاردن يعقوب. چون برادران يوسف از گوسفندان باز آمدند، مادرشان اين سخن پيش ايشان
(1)- و اين برادران ديگر را مىازو. (خ) (2)- نسخ ديگر. (3)- خوابى نيك. (خ. نا) (4)- نگويى. (صو)