بدان حيلت اين سپاه ازين شهر باز گردند. ملك گفت چيست آن حيلت؟ بلعام گفت هر آن سپاهى كه ايشان بزنان مشغول گردند آن سپاه زود زير و زبر گردند. اكنون ملك اين زنان اين شهر بايد آراستن و بيرون فرستادن و گفتن كه هيچ مردى را از خويشتن باز ندارند.
ملك هم چنان بكرد. و آن سپاه بنى اسرايل را طاعون برآمد، و بسيار خلق بمرد ازيشان.
و اندر ميان بنى اسرايل مردى بود افنحام «1» بن عمران و از خويشان هارون بود، برفت و نيزه برداشت، مردى را ديد با زنى خفته هر دو را بر هم دوخت بدان نيزه، و ايشان را بر سر نيزه كرد و اندر لشكرگاه همىگردانيد، و همى گفت كه هر كى زنا كند جزاى او اينست. تا آن لشكر بديدند، و عبرت گرفتند، و آن زنان را بيرون كردند.
پس زلزله آمد و پارهاى از ان حصار بيوفتاد و بنى اسرايل آن شهر بستدند و همه را بكشتند. يوشع آن خواستهاى ايشان همه گرد كرد، بسوخت.
پس چون آن شهر بستدند يوشع ايشان را گفت در شارستان بلقا اندر رويد و بگوئيد: حطّ عنّا خطايانا. بگوئيد يا رب تو گناهان ما از ما پاك كن. ايشان گفتند چون بدر شارستان رفتند: حنطة نقية نحتاج اليها. گفتند ما را گندم پاكيزه مىبايد. تا خداى تعالى بر ايشان خشم گرفت و گروهى را هلاك كرد.
و اين قصّه گفته آمده است. و خداى عزّ و جلّ ذكرى كرده بود ازين، چنانك گفت: وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُولُوا حِطَّةٌ: 58 (الى قوله)
(1)- فنياص. (خ. نا)