بيعت كنيم و بحرب معاويه رويم. و اوّل چهل هزار مرد بودند كه با وى بيعت كردند. پس بيست هزار مرد گرد آمدند، و حسن را گفتند كه ما را از معاويه همى خشم آيد كه او بكشتن پدر تو شاد شد، و هرگز بر پدر تو چندين سپاه گرد نيامدند.
حسن رضى اللَّه عنه گفت كه بدانيد كه پدر من از من و از بسيار خلقان ديگر مردانهتر بود و با شجاعتتر و بآب روىتر بود، و او با معاويه برنيامد تا سرانجام بكشتندش، و من بحرب نروم. پس مردمان او را فرو نگذاشتند تا برخاست و با آن سپاه بىمراد خويش با ايشان بمدائن رفت و آنجا بنشست، و هر چند كه او را گفتند كه برخيز تا برويم او مىگفت كه من ولايت و اميرى نمىخواهم، و سپاه را گفت كه شما هر كسى نان خويش طلب كنيد، تا آن سپاه همه بدو بيرون آمدند و از پيش او برفتند.
پس آخر با معاويه صلح كرد و برخاست و پيش معاويه رفت و با او شرطها و پيمانها كرد و آن شرطها و پيمانها جمله بجاى آورد، و بيرون از آن بسيار كرامت كرد بر حسن رضى اللَّه عنه. پس بنيكوى او را گسيل كرد.
و چون حسن رضى اللَّه عنه بخانه باز آمد معاويه بحيلت آن در ايستاد تا چگونه او را هلاك كند.
پس چون حسن رضى اللَّه عنه بمدينه باز آمد با همه اهل بيت خويش معاويه حيلت همى ساخت و تدبيرى، تا چگونه او را «2» هلاك كند
(1) زهر دادن بحسن رضى اللَّه عنه. (صو) (2) معاويه همى ساخت كه چه حيلت كند و چه تدبير سازد تا حسن را. (صو)