م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌

م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

نسخه متنی -صفحه : 18/ 11
نمايش فراداده

سوسنگرد

تابلوى افتاده كنار جاده را برداشت و دوباره در زمين فروكرد. روى تابلو نوشته شده بود: «به طرف سوسنگرد.» آنجا را مثل كف دستش مى‏شناخت و مى‏دانست‏عراقى‏ها دير يا زود بعد از هويزه به سراغ سوسنگردمى‏آيند. خدا خدا مى‏كرد كه فرماندهان، زودتر برسند.منتظر چمران بود و يكى دو نفر ديگر كه از اهواز مى‏آمدندو قرار بود براى دفاع از شهر سوسنگرد نقش‏هاى بريزند.براى همين، در جاده ورودى شهر ايستاده بود و انتظارمى‏كشيد.

قبلاً از داخل دوربينش ديده بود كه عراقى‏ها شهر را به‏محاصره درآوردند. امّا براى مقابله با عراقى‏ها، به نيروى‏بيشترى نياز بود. اگر دست دست مى‏كردند، شهر سقوطمى‏كرد. اين براى اسماعيل كه مسئوليت حفظ سوسنگرد رابر عهده داشت، خيلى سخت و سنگين بود.

دكتر چمران كه آمد، عده زيادى را هم با خود آورد.بچه‏هايى كه هر نفرشان مى‏توانستند جلوى يك گله عراقى‏را بگيرند.

اسماعيل از شوق آمدن چمران، دل توى دلش نبود مثل‏پسرى كه بعد از مسافرتى طولانى به نزد پدر بيايد، دكتر رادر آغوش گرفت و بوسيد. او براى اسماعيل تجسم واقعى‏يك مرد بود. مردى كه به همه علايق دنيا پشت پا زده بود.دكتر مثل هميشه به سراغ اصل مطلب رفت.

- عراقى‏ها تا كجا پيش آمده‏اند؟ - تا پشت ديوارهاى شهر، حتى يكى دوتا از تانكهايشان‏به داخل شهر هم آمدند كه جلويشان را گرفتيم.

- خوب حالا طرح مانورتان چيست؟!

- بايد از دو جهت به دشمن حمله كرد و...

اسماعيل يك يك به سؤالات دكتر چمران پاسخ مى‏دادو راجع به محاصره سوسنگرد مى‏گفت. تا آنكه چمران‏حرف آخر را براى شروع يك عمليات زد.

- ما و نيروهايمان در اختيار شما هستيم.

و بعد با لبخندى پدرانه گفت:« تا فرمانده چه دستوربدهند.» - اين چه حرفى است آقاى دكتر، ما بايد از شما دستوربگيريم.

- نه، تعارفى در كار نيست. شما هم منطقه را خوب‏مى‏شناسيد و هم مسئوليت آن را به عهده داريد. ما هم كه‏براى كمك به شما آمده‏ايم. پس بسم الله.

- آن روز محاصره سوسنگرد شكست و اسماعيل اولين‏روزهاى فرماندهى‏اش را به خوبى تجربه كرد. تجربه‏اى كه‏سالها با او بود و آن را به كار مى‏بست. تجربه‏اى كه ازچمران،علم‏الهدى، موسوى، و جهان‏آرا آموخته بود.

پايان آن روز، گرچه اسماعيل 27 سال بيشتر نداشت،اما مردى شده بود كه بيشتر از همه سالهاى عمرش‏مى‏دانست.