م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌

م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

نسخه متنی -صفحه : 18/ 13
نمايش فراداده

بدر

روز دوم عمليات بود. تازه خورشيد از پشت خاكريزهاسر بر آورده بود كه صداى عده‏اى، اسماعيل را از خواب‏بيدار كرد. بعد از نماز صبح نتوانسته بود طاقت بياورد. به‏داخل يك سنگر حفره‏اى كوچك كه در دل خاكريز كنده‏شده بود بى‏آنكه به انفجار آنهمه خمپاره و توپ، اهميتى‏دهد. اما حالا عده‏اى از قرارگاه آمده بودند دنبالش:

- برادر دقايقى...كجا هستيد؟!

و صداى آنها در خط مى‏پيچد.

- برادر دقايقى... صداى ما را مى‏شنوى؟!

اسماعيل سرش را از گوشه سنگر بيرون آورد وگفت:«بله! اينجا هستم» با يك نگاه بچه‏هاى قرارگاه را شناخت:

- چه كار داريد؟ - برادر دقايقى، شما كجا هستيد. از ديروز تا حالا همه‏جا را دنبالتان گشتيم ديگر داشتيم نااميد مى‏شديم!

- نترسيد، فعلاً كه مى‏بينيد زنده هستم.

بچه‏ها با تعجب به همديگر نگاه كردند و به چهره خاك‏آلود و خسته اسماعيل خيره شدند:

- شما تو خط مانديد؟ - چطور، مگر ما آدم نيستيم و نمى‏توانيم توى خطمقدم بمانيم؟!

- آخر، توى قرارگاه همه با شما كار دارند.

- ما كارهاى قرار گاه را همين‏جا انجام مى‏دهيم،اينطورى بى‏سيم هم لازم نداريم!

- برادر اسماعيل، اينجا كه خطرناك است.

- اگر خطرى هست بايد براى همه باشد. من با نيروهاى‏عادى هيچ فرقى ندارم.

هنوز حرف اسماعيل تمام نشده بود كه خمپاره‏اى درآن نزديكى زوزه كشان به زمين خورد و منفجر شد.

بچه‏هاى قرارگاه با شنيدن صداى صوت خمپاره خيزرفتند روى گل و لجن.

وقتى از جا بلند شدند، اسماعيل زد زير خنده و بادست به آنها اشاره كرد.

بچه‏ها با ناراحتى گلها را از سر و صورت و لباس خودپس زدند.

اسماعيل با همان قمقمه‏اى كه سرداده بود گفت: «حالاشديد مثل رزمنده‏هاى توى خط! تا شما باشيد كه با لباس‏اطو كشيده به عمليات نيايد!!» - عده‏اى از گردانها راه را گم كرده‏اند نمى‏دانند كجاهستند.

اسماعيل با اشاره از آنها خواست كه جلوتر بيايند و درحالى كه از شوخى كه با بچه‏هاى قرارگاه كرده بود هنوزشادمان بود گفت: «هر كس كه راه را گم كرد، بايد سه باربگويد اهدنا صراط المستقيم و باز هم خنديد. اسماعيل‏بالاى خاكريز رفت واز روى منطقه عملياتى، بچه‏ها راتوجيه كرد:

- آنجا تانكهاى عراقى هستند. آن طرف هم جاده‏اى‏است كه به طرف اتوبان بصره مى‏رود. خلاصه تا كربلاراهى، نمانده امّا تا شما قرارگاهى‏ها مرد ميدان نشويد ازكربلا خبرى نيست...

هنوز حرفها و شوخى‏هاى اسماعيل تمام نشده بود كه‏صداى حرف زدن عده‏اى به عربى، همه را به خود آورد!

- عراقى‏ها، صداى عراقى‏ها مى‏آيد!!

و بعد آنها كه اسلحه همراه داشتند، آماده شليك شدند.

اسماعيل باز هم گفت:« نه نگران نباشيد اينها خودى‏هستند. صدا از داخل سنگرهاى خودمان مى‏آيد!» - پس چرا عربى حرف مى‏زنند.

- براى اين‏كه عرب هستند!

بچه‏ها، هاج و واج همديگر را نگاه كردند.

- يعنى چه؟ - اينها عراقى‏هايى هستند كه با ما همكارى مى‏كنند.يك گردان كوچك از تيپ امام صادق)ع(.

- جالب است قبلاً چيزهايى شنيده بوديم؛ امّانمى‏دانستيم عربِ به اين غليظى باشند.

- اينها از مخالفان رژيم صدام هستند. من هم در همين‏يكى دو روزه با آنها آشنا شدم. امّا بايد بگويم آدمهاى‏باايمان و شجاعى هستند و براى اين‏كه دشمن را هم خوب‏مى‏شناسند. خوب مى‏توانند بجنگند.

يكى از بچه‏ها پرسيد:« امّا اگر در ميان سربازان عراقى‏يكى از دوستان و همسايه‏ها يا همشهرى خود را در آن‏طرف خاكريز ببينند، آيا باز هم به آنها شليك مى‏كنند؟!» اسماعيل كمى مكث كرد:

- مهم اين است كه بدانند طرف حق را گرفته‏اند.بقيه‏اش ديگر فرقى نمى‏كند.

- حتى اگه فقط بعثى‏ها را هم بزنند باز هم به نفع‏ماست..

- حالا شما چرا همين‏جا مانده‏ايد؟!

مى‏خواستم بيشتر با اينها باشم. تا با اخلاق و رفتارشان‏آشنا بشوم. طرحى به ذهنم رسيده كه بايد راجع به آن‏بيشتر فكر كنم.

- چه طرحى؟

- بايد بيايم به قرارگاه و با بچه‏ها صحبت كنم. شايدبشود با اينها يك تيپ و حتى يك لشگر مستقل تشكيل‏داد.

- امّا مگر اينها چقدر هستند؟

- فقط اينها نيستند. در اين فكرم كه شايد اسراء عراقى‏كه پى به حقانيت ما برده‏اند هم حاضر باشند براى مابجنگند.

حرفهاى اسماعيل بچه‏هاى قرارگاه را شگفت زده كرد باآن كه عده‏اى با حرفهاى او مخالف بودند؛ امّا نمى‏توانستندحدس بزنند كه اين طرح تا چه اندازه موفق خواهد شد.