م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌

م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

نسخه متنی -صفحه : 18/ 14
نمايش فراداده

اسير يا مجاهد

فرمانده اردوگاه كه از حرفهاى اسماعيل شوكه شده بودبا تعجب مى‏گويد:« مى‏خواهيد اينها را آزاد كنيد؟!»

- آزادِ آزاد، بايد ديد آنهايى را كه به قول شما توبه‏كرده‏اند، نماز مى‏خوانند و اصلاً آدم ديگرى شده‏اند، تا چه‏اندازه به راهى كه برگزيده‏اند پاى‏بند هستند.

- امّا ايمان زبانى با عملى فرق دارد.

اسماعيل با لحنى كه بيشتر به شوخى مى‏ماند،مى‏گويد:« يادت باشد كه براى يك طلبه مستعفى، كلاس‏عقيدتى نگذارى!» - مى‏دانم كه اين حرفها را فوت آبى؛ امّا بعضى از اينهابعثى هستند، حتى عده‏اى شان براى صدام جشن تولدمى‏گيرند. آنها آدمهاى خطرناكى هستند!

- نترس ما با بعثى‏ها كارى نداريم.!

- امّا عده‏اى از اسيران تواّب، همين بعثيها هستند.

اسماعيل با اطمينانى كه انگار آخر و عاقبت كار آنها رامى‏داند،مى‏گويد: «پس چه بهتر! آدمى كه گذشته‏اش خيلى‏بد باشد. اگر توبه كند از آدمهاى پاك و بى‏گناه بهتر است‏چرا كه او توانسته خودش را از منجلابى كه در آن بوده‏بيرون بكشد. سپس لابد مى‏تواند از بقيه بهتر هم بشود.

فرمانده اردوگاه اسراء كه از دوستان نه چندان قديمى‏اسماعيل است مى‏گويد: من كه حريف زبان تو نمى‏شوم!بهتر است بريم داخل و خودت همه چيز را ببينى.

- مى‏دانم داخل آسايشگاهها چه خبر است. بهتر است‏ليست اسرا را بدهى.

اسماعيل با عجله نگاهى به ليست مى‏اندازد و اسامى‏كسانى كه جلوى اسمشان ضربدر خورده از نظر مى‏گذراند.آنها توّابين هستند.

وضع اردوگاههاى ديگر بهتر از اردوگاه شماست.

- چطور مگه؟

- شما خيلى كم تواب داريد. نكند آنها روى شما تأثيربگذارند. فردا روزى ببينيم شماها رفته‏ايد و بعثى شديد!!

دوست اسماعيل روى پيشانى‏اش مى‏زند با خنده‏مى‏گويد:

«نترس ممكن است از دست اسراى عراقى ديوانه‏بشوم؛ اما بعثى نمى‏شوم.»

- تو هم نترس، هنوز با طرح من موافقت نكرده‏اند. بااين حساب تو هنوز مى‏توانى در كنار دوستان عراقى خودبمانى و از زندگى با آنها لذت ببرى.

اسماعيل از روى ليست چند اسير را انتخاب مى‏كند ومى‏گويد: «مى‏خواهم با اينها صحبت كنم.» صحبت با اسرا براى اسماعيل هم جالب است هم‏تأسف انگيز. اسرا از زندگى سخت خود در دوران قبل ازاسارت مى‏گويند. از موقعى كه در ارتش عراق خدمت‏مى‏كردند و مجبور بودند هر دستورى را اجرا كنند. بيشترآنها سرباز بودند و به زور روانه جبهه‏ها شده بودند. آنها ازفرماندهان خود دل پرى داشتند. و همچنين از صدام.مى‏گفتند او باعث بدبختى‏شان شده است.

اولين اسيرى كه اسماعيل با او صحبت كرد اهل كربلابود. جوانى نورانى كه خودش تسليم نيروهاى ايرانى شده‏بود. پدرش از خادمين حرم امام حسين(ع) بود و خودش‏هم از بچه‏گى در يك كتاب فروشى نزديك حرم كار مى‏كرد.صحبت با او به درازا كشيد. چرا كه او از كربلا و حرم مطهرسيد الشهداء مى‏گفت با آن حرفها اسماعيل را هوايى كرده‏بود.

اسير دوم، يك كُرد بود، كه او را با تهديد به سربازى‏فرستاده بودند.

مى‏گفت:« چند ماه از دست مأمورين بعثى در كركوك‏پنهان شده بودم؛ اما آنها پدر و مادرم را گرفتند و به زندان‏بردند و شرط آزادى آنها اين بود كه من بروم و خودم رابراى سربازى معرفى كنم.» اما اسير آخرى براى اسماعيل از همه جالب‏تر بود، اويك بعثى تواب بود و خودش اقرار مى‏كرد كه از نيروهاى‏وفادار به صدام بوده. اما وقتى اسير مى‏شود به دروغهاى‏صدام پى مى‏برد و تازه مى‏فهمد كه ايرانى‏ها چه انسانهاى‏شريفى و چه مردم خوبى هستند. و به خاطر جنگيدن باآنها از خدا طلب آمرزش مى‏كند او مى‏گويد اگر رزمنده‏هاى‏ايرانى به دادش نمى‏رسيدند، داخل يك نفربر زرهى‏مى‏سوخت و چيزى از جنازه‏اش باقى نمى‏ماند.

و بعد تعريف كرد كه چگونه يك بسيجى كم سن و سال‏او را كمك كرد و از داخل نفربر بيرون كشيد.

اسماعيل با شنيدن حرفهاى آنها در تصميمى كه گرفته‏بود، مصمم‏تر شد. او حالا بيش از يك سال بود كه داشت‏مسئولين و فرماندهان را راضى مى‏كرد كه با طرحش‏موافقت كنند؛ او مى‏دانست كه با اين كار چه تحول بزرگى‏در جبهه‏هاى جنگ رخ خواهد داد.