م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌

م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

نسخه متنی -صفحه : 18/ 16
نمايش فراداده

آخرين تماس آخرين ديدار

الو، الو من اسماعيل هستم. از جبهه تماس مى‏گيرم.مى‏شود زحمت بكشيد و معصومه خانم را خبر كنيد.

_ هميشه مى‏بايست براى حرف زدن با همسرش، به خانه‏همسايه آنها در قم زنگ مى‏زد. چون خانه خودشان تلفن‏نداشت .

همسايه مى‏رود و چند لحظه بعد با معصومه و بچه‏ها برمى‏گردد. زودتر از همه ابراهيم گوشى را مى‏گيرد و سلام وحال و احوال مى‏كند. او براى پدر شيرين زبانى مى‏كند ودلش را مى‏برد. او اولين فرزند اسماعيل است كه حالا چهارپنج ساله است.

اما اسماعيل از پشت تلفن مى‏تواند صداى گريه زهرا راهم بشنود كه در آغوش مادرش بى‏تابى مى‏كند. زهرا فرزنددوم اوست و تنها يك سال دارد.

بر خلاف ابراهيم كه شاد و خندان با اسماعيل حرف‏مى‏زند، مادرش اندوه خاصى در صدايش دارد. اندوهى كه‏به خاطر دورى از اسماعيل و نديدن اوست.

- اسماعيل تو هستى؟ - سلام معصومه، مى‏دانم كه قلبت را شكسته‏ام. امّا به‏خدا تقصير من نيست كه دير به دير زنگ مى‏زنم. اينجاآنقدر كار دارم و گرفتارم كه حتى خيلى وقتها يادم مى‏رودغذا بخورم.

- ما ديگر به نبودن و نديدن تو عادت كرده‏ايم. سالم وزنده كه باشى براى ما بس است.

- دلم برايتان تنگ شده. مى‏خواستم بگويم چند روزى‏دست بچه‏ها را بگير و بيا جنوب.

- جنوب براى چى؟

- حالا بيا خودت مى‏فهمى.

نه آنجا تو كار دارى و ما مزاحمت مى‏شويم.

- گفتم كه دلم برايتان تنگ شده. مى‏خواهى التماست‏كنم. فردا بچه‏ها را مى‏فرستم دنبالتان. بياييد اهواز يك‏جايى را برايتان درست مى‏كنم كه يكى دو هفته بمانيد.

تلفن اسماعيل كه قطع مى‏شود، همسرش به فكر فرورفت!

- خدايا يعنى چه شده، او هيچ وقت از ما نمى‏خواست‏به ديدنش برويم. هميشه او به ديدار ما مى‏آمد. اما حالا...

خوابى كه چند شب پيش ديده بود داشت تعبيرمى‏شد. شايد اسماعيل هم آن خواب يا چيزى شبيه به آن‏را ديده بود. نفس عميقى مى‏كشد و مى‏گويد:

- همه اينها يك نشانه است!

اسماعيل هم بعد از تلفن در همين افكار بود. ندايى ازدرون به او مى‏گفت كه كم كم به انتهاى راه نزديك مى‏شد.صدايى كه انگار از حلقوم بريده دوستان شهيدش بلند بود.