م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌

م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

نسخه متنی -صفحه : 18/ 17
نمايش فراداده

انتهاى يك جاده

براى شناسايى، با ابوياسين تا نزديك عراقى‏ها رفته‏بودند. گلوله پشت گلوله خمپاره بود كه بر زمين مى‏نشست.يكى از همان گلوله‏ها درست كنار اسماعيل و ابو ياسين‏منفجر شد. و هر دو چند تركش ريز خوردند.

طبيعى بود كه آنهمه آتش بر سر نيروهاى ايرانى بريزد،چرا كه رزمندگان تا نزديك دروازه‏هاى بصره پيش آمده‏بودند و منتظر فرصت بودند، اما اين شهر بندرى را هم مثل‏فاو فتح كنند.

از قضا مجاهدين تيپ 9 بدر هم در عمليات كربلاى پنج‏حضور فعال داشتند عده‏ايى از نيروهاى اين تيپ حتى باپاى برهنه و به عشق كربلا به عمليات آمده بودند و درهمان منطقه حسابى از پس عراقى‏ها برآمده بودند.

اسماعيل و ابو ياسين هم براى شناسايى رفته بودند وحالا داشتند، مواضع و خاكريزهاى دوروبرشان را با نقشه‏تطبيق مى‏دادند.

صورت بر افروخته اسماعيل براى ابوياسين نا آشناشده بود. خودش هم احساس سبكى مى‏كرد. از شب قبل‏كه با زن و فرزندانش خداحافظى كرده بود تا آنجا كه تيررس‏دشمن بودند، همه‏اش منتظر يك اتفاق بود.

در ميان خاكريزها و كوره راهها، چشمش به جاده‏اى‏افتاد كه انتهايش در دود و غبار محو شده بود. فهميد كه‏آنجا آخر خط است چيزى شبيه آنچه كه در خواب ديده‏بود.

لبخندى زد و صداى قلبش در هياهوى حمله‏هواپيماهاى عراقى گم شد.

چند لحظه بعد بمب‏هاى خوش‏هاى زمين و آسمان راسياه كرد وقتى گرد و خاك فرو نشست ابو ياسين بود و پيكرغرق در خون اسماعيل. انگار كه سالهاست به خواب رفته‏بودند...