م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌

م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

نسخه متنی -صفحه : 18/ 9
نمايش فراداده

مرز

دوربين را چرخاند و از بالا تا پايين مرز را در چند لحظه‏از نظر گذراند. آن روز با چند تا از بچه‏هاى سپاه قرار گذاشته‏بودند كه به مرز بيايند و همه چيز را با چشم خود ببينند.

عراق چند كيلومتر داخل خاك ايران آمده بود و يكى دوروستا را هم به تصرف در آورده بود و حالا صداى سوت‏خمپاره‏هاى دشمن از دور شنيده مى‏شود.

يكى از عشاير منطقه را با خود نزد اسماعيل آوردند.

- اهل كجايى.

- مال همين ده هستيم.

وقتى با دست جهت روستا را نشان داد، اسماعيل هم‏دوربينش را همان طرف گرفت.

- اسم ده‏تان چيه؟ - فكه، يك روستاى كوچك مرزى است.

- آره روى نقشه ديده‏ام. نزديك پاسگاه.

- ها بله، نزديك پاسگاه.

- خوب الان آنجا هستيد.

- نه، آنجا بوديم. عراقى‏ها همه را از ده بيرون كردند.عده‏اى را هم با خود بردند.

- بردند؟!

- بله به عراق بردند.

ابراهيم چشم در چشم دوربين به خانواده‏اى خيره شدكه عراقى‏ها به زور آنها را سوار يك كاميون مى‏كردند. پدرخانواده كه از آن وضعيت خيلى عصبانى بود با ضربه‏قنداق يك سرباز عراقى روى زمين افتاد.

آنها اثاثيه منزل خانواده را نيز داخل كاميون ريخته وپيكر بى‏جان مرد را هم به وسائل داخل ماشين اضافه‏كردند. كاميون در ميان ناله‏هاى زنان و كودكان و گرد و خاك‏روستا گم شد.

خاكى كه از جاده به هوا بلند بود.مسير حركت كاميون رانشان مى‏داد آنها به سمت عراق مى‏رفتند.

- فكر كنم همه‏شان را به اسيرى بردند. لعنتى‏ها!

- همه را دارند مى‏برند.به هيچكس رحم نمى‏كنند. تاحالا كلّى از گوسفندهاى ما را سر بريده و خورده‏اند.

اسماعيل كه از ديدن صحنه روستا و شنيدن حرفهاى‏پيرمرد خونش به جوش آمده بود، دوربينش را به زمين‏گذاشت و اسلحه‏اش را مسلح كرد.

همراهان او هم همگى اسلحه داشتند. اسماعيل به‏پيرمرد نگاه كرد و گفت:« تو چى تو هم مى‏آيى!؟» - بله، چرا نيايم. اينجا سرزمين من است. من از شمابيشتر بايد دلم براى آب و خاكم بسوزد.

و بعد همه با هم به سمت روستا به راه افتادند.

عراقى‏ها مشغول غارت روستا بودند كه گروه چند نفره‏آنها از تپه‏هاى اطراف بالا آمدند. اسماعيل كه تا آن موقع‏هنوز از جنگ و درگيرى تجربه‏اى نداشت سعى كرد هرآنچه را كه راجع به جنگ‏ها شنيده و در فيلم‏ها ديده و يا دركتابها خوانده بود به كار بگيرد.

كار مشكلى نبود، بايد پخش مى‏شدند و هر يك ازطرفى به روستا نزديك مى‏شد.

اسماعيل از بچه‏ها همين را خواست و آنها آرام آرام به‏ده نزديك شدند و پشت درختها و ديوارها موضع گرفتند.

حركت دست اسماعيل نشانه شروع آتش بود و همه باهم به سمت عراقى‏ها تيراندازى كردند. در عرض چنددقيقه باران تير بر سر سربازان باريدن گرفت. عراقى‏ها تا به‏خود بيايند تعدادى از آنها نقش زمين شدند.

اسماعيل زودتر از بقيه به كوچه‏هاى ده پا گذاشت، ازپشت يك ديوار عراقى‏ها را ديد كه جنازه دوستانشان را رهاكرده‏اند و دارند سوار يك ماشين مى‏شوند تا فرار كنند.

صداى جيغ و فرياد كودكان و زنان از پشت ديوارها وداخل خانه‏ها مى‏آمد.

اسماعيل جيپ فرمانده عراقى‏ها را هم به گلوله بست واز آنها تنها دو نفر توانستند فرار كنند.

جنازه عراقى‏ها در كوچه‏هاى روستا افتاده بود كه‏بچه‏هاى ديگر هم آمدند. اسماعيل اسلحه‏اش را روى‏شانه‏اش انداخت و گفت:« بايد فشنگها و اسلحه‏هاى‏عراقى‏ها را برداريد.» همه با تعجب به تفنگهاى سربازان كشته شده عراقى‏نگاه مى‏كردند. چه سلاحهاى جديدى داشتند، تيراندازى‏با آنها، خيلى راحت‏تر و دقيق‏تر بود.

مردم باقيمانده در روستا هلهله كنان و با خوشحالى به‏طرف اسماعيل و گروهش آمدند و آنها را مانند نگينى درميان گرفتند.

از همه آنها بيشتر پيرمرد خوشحال بود.او كه چند روزى‏از خانه و كاشانه‏اش دور مانده بود، حالا مى‏توانست برودبه اهل و عيالش سر بزند.

اسماعيل مى‏دانست كه خبر درگيرى آنها دير يا زود به‏فرماندهان عراقى مى‏رسد و ممكن است هر چه زودتربراى گرفتن روستا سر برسند.

يا الله زودتر زنها و بچه‏ها را از روستا دور كنيد. بايداينجا را تخليه كنيم. عراقى‏ها يكى دو ساعت ديگرمى‏آيند.

فرمان اسماعيل در عرض چند دقيقه اجرا شد. ديرى‏نگذشت كه كاروانى كوچك از اهالى ده آماده رفتن به‏سمت شهرهاى ايران شد.آن روز ديگر در مرز جاى ماندن‏نبود.

اسماعيل خوشحال بود كه نيمى از مردم روستا نجات‏داده بود، و مى‏دانست كه با اين كار درس خوبى به عراقى‏هاداده است.