دو سه سال بود كه موضوعى، نظر مرا به خود جلب كرده بود و آن، تعييرى بود كه در روابط صرب ها، كروات ها و مسلمانان به وجود آمده بود.
گاهى اوقات، مسلمانان با صرب ها بحث و جدل مى كردند؛ اما من به اين موضوع، اعتناى زيادى نداشتم.
زيرا گمان مى بردم اين بحث ها، بسيار احمقانه و دور از عقل است.
اما نخستين بار در تعطيلات تابستانى سال 1991، شخصاً اين موضوع را تجربه كردم.
آن سال، من و دوستم ، آلماسا، به يك پيتزافروشى رفتم و در آن جا با چند پسر آشنا شديم.
آلماسا به يكى از آن ها دل بست و اغلب سه نفرى براى خوردن بستنى بيرون مى رفتيم.
من فكر مى كردم آن ها سرانجام با هم ازدواج خواهند كرد.
اما روزى آلماسا گريه كنان نزد من آمد و گفت كه پدر و مادرش، هرگونه معاشرتى را با آن جوان ممنوع كرده اند.
چون آلماسا مسلمان و آن جوان صرب بود.
در همان زمان، صرب ها و كراوات ها در كرواسى با هم روياروى شدند و به تيراندازى پرداختند.
در ماه اوت، پدرم به كمك انجمن محلى زنان تظاهرات صلح آميزى در زورنيك برپا كرد.
من و دوستانم هم تا جايى كه قدرت داشتيم، به آنان كمك كرديم.
ما به ديوارها آگهى مى چسبانديم و آگهى دستى توزيع مى كرديم.
هزاران نفر از مردم در اين تظاهرات شركت كردند.
آن روز، همه جا شعارهاى صلح ديده مى شد و چند نفر از شخصيت هاى شهرمان هم سخن رانى كردند.
آن روز، پدر از من خواست كه براى جوانان صحبت كنم.
با وجود آن كه مطالب را يادداشت كرده بودم، وقتى پشت ميكروفون قرارگرفتم، زانوانم سست شد؛ صدايم هم بى جهت بالا و پايين مى رفت و گاه به فرياد تبديل مى شد.
اما رفته رفته آرام تر شدم و هيچ هم دلم نمى خواست حرف هايم را تمام كنم.
چون هر بار موضوع جديدى به ذهنم مى رسيد كه نقل آن مفيد بود.
بعد از پايان سخن رانى، دوستانم به من تبريك گفتند و آن را فوق العاده دانستند.
اما همه ى اين كارها هيچ نتيجه اى نداد و جنگ شروع شد.
مدتى بود كه سربازان، با پشتيبانى دولت فدرال، جنگ را در كرواسى شروع كرده بودند.
ولى در زورنيك، با آن كه يكى از مهم ترين نقاط تردد بود، خبرى از جنگ نبود و ظاهراً همه چيز به طور عادى پيش مى رفت.
در حال حاضر همه چيز را درك مى كنم؛ اما آن زمان، در اين زمينه اطلاعات خيلى كمى داشتم.
از آن جا كه زورنيك يكى از مهم ترين نقاط ترافيكى و در حقيقت يك چهارراه است، ما به سربازان صربى و وسايل جنگى ارتش عادت داشتيم.
نمى دانم در آن زمان والدينم چه فكر مى كردند و چرا مى ترسيدند.
اما حتى اگر مى دانستند كه چه اتفاقى خواهد افتاد، هرگز مرا مضطرب و نگران نمى كردند.
من خودم را متقاعد كرده بودم كه اكثر مسلمانان شهر ما، جنگ را باور نكرده اند يا نمى خواهند باوركنند كه به زودى، صرب ها آنان را بيرون مى رانند، اسير، شكنجه يا تيرباران مى كنند.
آخر صرب ها، هم شهرى ها و دوستان ما بودند.
آيا مى شد تصور كرد كسى كه به مدرسه مى رود، خريد مى كند يا در رستوان مى نشيند، يك روز بى دليل كشته شود؟ يك روز قرار بود من و سوتلانا براى تولد يكى از دوستانمان هديه اى بخريم.
اما آن روز به نظرم رسيد كه سوتلانا هيچ علاقه اى به خريدن هديه ندارد.
وقتى كه از او پرسيدم چه اتفاقى افتاده است، با تعجب و ناراحتى به من نگاه كرد و سرانجام گفت كه مهمانى به هم خورده است.
ابتدا فكر كردم شوخى مى كند.
اما بعد به ياد آوردم كه پدر او در حزب دموكراتيك صربستان (اس.د.اس(32)) كار مى كند و از همه چيز باخبر است.
سوتلانا اجازه نداشت چيزى به من بگويد؛ اما چون ما دوستانى بسيار صميمى بوديم، مرا از نقشه هاى محرمانه ى مهاجمان باخبر كرد.
آن روز، با پريشانى به طرف خانه برگشتم و احساس كردم كه نگاهم به دنيا عوض شده است.
ناگهان، تغيير تبليغات خيابانى، نظرم را جلب كرد.
مثل هميشه، در حاشيه ى خيابان ها اتومبيل هاى زيادى پارك شده بود و مردم در رفت وآمد بودند.
اما به نظرم آمد كه همه بى قرار و هيجان زده اند.
ديگر فرار و گريز شروع شده بود.
نهيبى به خودم زدم و تصميم گرفتم در اين مورد با پدرم صحبت كنم.
اما او هم نتوانست مرا آرام كند.
پدر مى دانست كه جنگ مدتى است در بوزانسكى برد و بيلينا شروع شده است.
زورنيك هم در مرز بود و كسى نمى دانست كه چه زمانى نوبت آن فرامى رسد.
خيلى ها هم اميدوار بودند كه شهر ما به جنگ كشيده نشود.
آن شب، پدرم از روى احتياط، مادر و مرا به مالى زورنيك برد (برادرم هنوز در سربازى بود).
اما خودش در زورنيك ماند؛ چون حاضر نبود آن جا را به هيچ قيمتى ترك كند.
روز بعد، ما به ناچار برگشتيم.
چون مادرم بايد به سر كار مى رفت و من هم مدرسه داشتم.
از طريق راديو، از مردم خواسته بودند كه خون سردى و آرامش خود را حفظ كنند.
من به خودم مى گفتم كه هيچ اتفاقى نخواهد افتاد.
زيرا نمى شود به خاطر چند صرب افراطى، شهرهاى بوسنى را در ترس و وحشت انداخت.
هيچ كس هم به ما نمى گفت كه صرب ها اين همه اسلحه را از كجا آورده اند؟ همچنين ما نفهيمديم كه ارتش فدرال، كه مدت ها ارتش صرب ها بود، از پارتيزان ها حمايت مى كرد.
همه خواهان آرامش بودند.
اما در آن زمان شايعات زيادى در سطح شهر رواج داشت.
ما نمى دانستيم بايد حرف چه كسى را باوركنيم.
به اين سبب، وقتى به مالى زورنيك رفتيم، به جز چند دست لباس و مسواك هايمان چيزى نبرديم.
البته پول هايمان را برداشته بوديم.
مادرم به شدت عصبانى بود و مرتب مى گفت: «من حق دارم بدانم كه چرا نبايد در آپارتمان خودمان بمانيم.» شب دوشنبه دختردايى ام، عذرا، نيز با ما به مالى زورنيك آمد.
من و او بايد با هم در يك اتاق و روى يك كاناپه ى بزرگ مى خوابيديم.
ما، شب ها كنار پنجره مى ايستاديم و گستره ى تيره ى دريناى و چراغ هاى خانه ها را در طرف ديگر ساحل زورنيك تماشا مى كرديم.
اما نمى دانستيم كه در حقيقت، داريم از همه ى اين ها خداحافظى مى كنيم.