مدرسه، دوستان و كافه ى «عقرب»!
در اين جا، روزى نيست كه به وطنم فكر نكنم.من در آرزوى ديدن اتاقم، دوستانم و بيشتر از همه دوست عزيزم «سوتلانا(23)» و مدرسه ام به سر مى برم.در بوسنى، اتاقى داشتم كه مى توانستم به ميل خودم آن را تزيين كنم.روى ديوارها و سقف، پوسترهاى زيادى از خوانندگان پاپ آن زمان نصب كرده بودم.يك مجموعه ى سى وپنج تايى كلاه هم داشتم كه آن ها را در همه جاى اتاق آويزان كرده بودم.اما يكى از بهترين وسايل اتاقم، يك كاناپه ى چرمى قرمز رنگ بود كه به جاى تخت خواب هم از آن استفاده مى كردم.اين كاناپه آن قدر راحت بود كه وقتى كسى روى آن مى نشست، احساس آرامش خاصى مى كرد و تقريباً در آن غرق مى شد.تمام دوستان من عاشق اين كاناپه ى چرمى بودند و وقتى به خانه ى ما و اتاق من مى آمدند، يك راست به سراغ آن مى رفتند.مدرسه ى من در بوسنى، يك مدرسه ى فوق العاده بود كه باشگاه هاى متعددى داشت.من عضو باشگاه طبال ها، ادبيات و دوست داران ايتاليا بودم.براى روزنامه ى مدرسه هم مطلب مى نوشتم و مى خواستم روزنامه نگار شوم.به همين دليل، به درس هايى مثل رياضيات، اشتياقى نشان نمى دادم و هميشه سر امتحان رياضى، آشفته و پريشان بودم.حتى يك بار كفش هاى تازه ام را سر جلسه ى امتحان رياضى گم كردم! پيش از اين كه اين ماجرا را شرح بدهم، بايد بگويم كه در كشور من، برخلاف جاهاى ديگر، معلم ها سر كلاس ها نمى روند.آن ها يك جاى ثابت دارند و شاگردان، مرتب جابه جا مى شوند.آن روز هم امتحان رياضى داشتيم و كفش تازه اى پوشيده بودم كه كمى برايم تنگ بود.سر امتحان، آن قدر پريشان بودم كه وقتى احساس كردم كفش ها پايم را مى زنند، آن ها را بيرون آوردم.اما وقتى از كلاس بيرون آمدم، متوجه شدم همه با تعجب به من نگاه مى كنند.تازه يادم آمد كه بدون كفش راه افتاده ام.به كلاس برگشتم و از معلم اجازه گرفتم كفش هايم را بردارم.اما كفش هايم ناپديد شده بود! تمام آن روز عذاب كشيدم و پابرهنه راه رفتم تا يكى از دوستانم دلش به حال من سوخت و كفش ورزشى اش را امانت داد.در خانه هم حسابى مورد سرزنش قرارگرفتم.چون كفش ها از نوع مرغوبى بودند و پدر پول زيادى براى آن پرداخته بود.من در دبيرستان اقتصاد درس مى خواندم و علاوه بر درس هاى معمولى، جامعه شناسى و درسى به نام صربوكراتى داشتيم.ما، درس دينى نداشتيم؛ اما پيش از آن رشته ى ماركس شناسى داشتيم كه بعدها حذف شد.به تاريخ و موضوعات تاريخى علاقه ى زيادى داشتم و در ورزش، رشته ى انتخابى ام بسكتبال بود.در دوران مدرسه، يكى از سخت ترين كارها، صبح زود بيدار شدن و به مدرسه رفتن بود! مدرسه ى ما ساعت 30/8 صبح شروع مى شد و چون راهم دور بود، ساعت 30/7، مادرم مرا از خواب بيدار مى كرد.اما به سادگى از رخت خواب بيرون نمى آمدم و براى همين، هميشه مدرسه ام دير مى شد.هرگز صبحانه نمى خوردم؛ چون وقتى براى اين كار نداشتم.تازه، كسى كه ايستاده خوابيده است، چه طور مى تواند چيزى بخورد!اغلب اوقات، يكى از همكلاس هايم به نام سونيا، جلو در خانه ى همسايه منتظرم بود تا با هم به مدرسه برويم.هر چه به مدرسه نزديك تر مى شديم، دوستان ديگرى نيز به ما ملحق مى شدند.معمولاً زنگ اول هميشه خواب بودم و اگر ساعت اول امتحان رياضى داشتيم، ديگر بدشانسى مضاعف مى شد.بعد در پانزده دقيقه ى زنگ تفريح، كه صبحانه مى خوردم، از خواب بيدار مى شدم! ما، هر روز، 6 يا 7 درس داشتيم كه هر كدام 45 دقيقه طول مى كشيد.بعد از اولين زنگ تفريح، مجدداً 3 ساعت درس مى خوانديم و دوباره 15 دقيقه استراحت مى كرديم.بعد از ناهار، با دوستانم در كافه اى به نام «عقرب» قرار مى گذاشتم.هر روز، يكى از ما بقيه را مهمان مى كرد.ما، در آن جا نقشه هاى زيادى مى كشيديم و درباره ى رؤياهاى خود صحبت مى كرديم.بيشتر از رفتن به آمريكا حرف مى زديم و تمام صحبت هاى ما درباره ى دوستى، مدهاى جديد و اين جور چيزها بود و اصلاً مفهوم بدبختى را نمى دانستيم.چون تا قبل از جنگ، هيچ اتفاق بدى براى ما نيفتاده بود.تابستان ها، براى شنا كردن به درياچه ى «استازه» مى رفتيم يا يك ديگر را در رستوران ها ملاقات مى كرديم.شنبه ها به رستورانى به نام ويكتوريا يا به كنسرت هاى موسيقى پاپ مى رفتيم.ما گروه بسيار خوبى بودم و بهترين دوستان من، سوتلانا و دخترعمه ام عذرا بودند.اعضاى ديگر گروه ما «آميرا(24) »، «نورا(25) »، «نِوِنكا(26) »، «امير»، «عثمان »، «كاتا(27) »، «لى ليا(28) »، «زورا(29) » و «جووان(30)» نام داشتند.خيلى دلم مى خواهد بر سر دوستانم چه آمده است.اما در اين مدت، فقط با عذرا تماس داشته ام.روزهاى يك شنبه، با پدر و مادرم به خانه اى كه در خارج از شهر داشتيم، مى رفتم.آن جا هميشه كارى براى انجام دادن وجود داشت.چون خانه هنوز تمام نشده بود.گاهى هم به سارايوو مى رفتيم كه برادرم در آن جا در دانشگاه رشته ى حقوق مى خواند.گاهى هم براى گذراندن تعطيلات تابستانى به «بائوسى چى(31)» در مونته نگرو مى رفتيم كه درياى زيبايى داشت.روزها با بى خيالى در ساحل دريا قدم مى زدم و شب هابه رستوران مى رفتم.وقتى به آن روزها فكر مى كنم، درمى يابم كه تا چه اندازه قدرنشناس و از زندگى ام ناراضى بودم! حتى قبل از جنگ، آرزو مى كردم به كشور ديگرى بروم و شايد هم در آرزوى وطن ديگرى بودم.به خصوص، اشتياق زيادى به زندگى در آمريكا داشتم و اين موضوعى است كه امروز وقتى درباره ى آن فكر مى كنم، به نظرم خيلى عجيب مى آيد.