ما مسلمان هستيم
مادربزرگ مادرى من دختر يك بيگ بود و پدر مادرم حاجى بيگ نام داشت.بيگ يك لقب قديمى تركى است كه نشانه ى شخصيت و بالا بودن مقام دارنده ى آن است و چون پدر مادرم به زيارت مكه رفته بود، به او حاجى بيگ مى گفتند.من دو جد پدرى خيلى معتقد داشتم.اما خوب است بدانيد كه مسلمان در زبان ما دو معنى داشت: يكى مسلمان مليتى يا شناسنامه اى كه به معناى تعلق به مسلمانان ساكن يوگسلاوى بود و ديگرى مسلمانى با اعتقادات راستين مذهبى.پدر، مادر و برادر من مسلمانانى از نوع اول بودند و اعتقاد آنان به يك اندازه نبود.براى مثال، پدر من كاملاً بى اعتقاد بود و آن طور كه پدربزرگم تعريف مى كرد، اجداد ما از مدت ها قبل، وقتى كه ترك ها در قرن پانزدهم بخش بزرگى از بوسنى را تصرف كردند، به دين اسلام گرويدند.ما، از نظر ظاهرى، تفاوت زيادى با صرب ها و كراوت ها نداشتيم.اما سنت هايى داشتيم كه آن ها را همچنان حفظ كرده بوديم.با وجود اين، در جشن ها و مهمانى هاى خود، از دوستان صربمان نيز دعوت مى كرديم.اما بعد از جنگ، ميان ما جدايى افتاد و در حال حاضر، وقتى به گذشته فكر مى كنم، نمى توانم جانب ملتى را بگيرم.چون اگر بگويم مسلمان هستم، به معنى آن است كه بايد در مقابل صرب ها بايستم.اما من اقوام و دوستان صرب فراوانى دارم.با وجود اين، عليه صرب هايى هستم كه ما را از شهرمان بيرون راندند، به زن هايمان ستم روا داشتند و مردها را كشتند.آنان به نحوغيرقابل تصورى در حق مردم ما بى رحمى كردند؛ زيرا از تبليغات زياد درباره ى نژادپرستى ديوانه شده بودند.من تقريباً تمام اطلاعاتم را درباره ى اسلام، از پدربزرگ و مادربزرگ مادرى ام گرفته ام.دوره ى كودكى را در كنار آن ها گذراندم.زيرا پدر و مادرم تمام روز كار مى كردند.زمانى هم كه به مدرسه مى رفتم، بيشتر نزد آن ها بودم.پدربزرگ و مادربزرگ، با اين كه به تيتو خيلى احترام مى گذاشتند، از مسلمانان بسيار معتقد بودند و فكر مى كنم كه جنگ و اخراج ما از وطن باعث شد كه عقيده ى آنان به اسلام، راسخ تر شود.زيرا در جايى كه ايمان به تيتو و زندگى آزاد در كنار هم ديگر به ملت ها كمك نمى كرد، خواندن قرآن به دل ها آرامش و به انسان ها نيروى مقاومت مى داد.پدربزرگ و مادربزرگ سعى داشتند مرا هم يك مسلمان واقعى باربياورند.زيرا من در روز عيد فطر به دنيا آمده بودم و تولد در چنين روزى، براى يك مسلمان بوسنيايى خيلى مهم است.آن ها در يك خانه ى زيبا زندگى مى كردند كه بالكنى چوبى داشت و اتاق ها با گچ برى هاى زيبايى تزيين شده بود.همه جاى خانه پر از فرش هاى زيباى دست باف بود و بر خانه، يك روح كاملاً شرقى حكم روايى مى كرد.ديوار اتاق ها با نقش هاى زيبا و آيات قرآن تزيين شده بود.هرگز كسى با كفش وارد اتاق ها نمى شد و همه در خانه، كفش مخصوص مى پوشيدند.پدربزرگ براى من داستان هايى از زندگى پيامبران تعريف مى كرد و من بيشتر از همه دوست داشتم درباره ى داستان هجرت پيامبر به مدينه و تارتنيدن عنكبوت بر در غار بشنوم.پدربزرگ سعى مى كرد به من عربى ياد بدهد تا بتوانم قرآن را به زبان اصلى بخوانم.در حال حاضر هم كه در آلمان زندگى مى كنم، يك قرآن به خط عربى - كرواسى دارم كه اغلب اوقات آن را قرائت مى كنم.پدربزرگ، براى اين كه مرا به شنيدن داستان علاقه مند كند، گاهى داستان هاى ترسناكى درباره ى «وكودلاتسى(16)» يا همان دراكولاى معروف، تعريف مى كرد.اين داستان ها معمولاً خيلى طولانى و وحشتناك بود.با اين كه از گاهى از شنيدن آن ها خسته مى شدم، از ترس خوابم نمى برد.وقتى هم كه با هزار زحمت مى خوابيدم، خواب هاى خيلى ترسناكى مى ديدم!در بوسنى، بيشتر مسلمانان به مسجد مى رفتند.در زبان ما، به مسجد «جاميا(17)» مى گويند.اما براى كمونيست ها، رفتن به مسجد خطرآفرين بود و به شغل آنان لطمه مى زد.براى همين، مادرم بيشتر وقت ها به مساجد محله هايى مى رفت كه او را نمى شناختند.در ماه رمضان، شهر ما صفاى ديگرى داشت.مردم، دوستان و اقوام خود را براى صرف افطارى به خانه هايشان دعوت مى كردند.هنگام اذان، چراغ هاى گل دسته هاى مساجد روشن مى شد و صداى اذان، در شهر مى پيچيد.همه نماز مى خواندند و بعد افطار مى كردند.در آن لحظات، عطر نان «لپينا(18)» در شهر مى پيچيد.لپينا نوعى نان كوچك تُرد و آغشته به كنجد است.عطر اين نان آن قدر زياد است كه معمولاً صرب هاى مسيحى هم نمى توانند در مقابل آن مقاومت كنند.مردم ما، روزه ى خود را با خرما باز مى كنند و اين سنتى است كه از زمان پيامبر برجاى مانده است.بعد هم شربت گلاب مى نوشند.پدربزرگ و مادربزرگ، همه ى روزه هاى خود را مى گرفتند و من هم تا زمانى كه نزد آن ها بودم، سعى مى كردم روزه بگيرم.امسال هم نذر كرده ام كه در اين جا، تمام روزه هايم را بگيرم.هر چند كه مى دانم عيد فطر، مانند عيدهاى شهرم نخواهد بود.در آن جا، روز عيد فطر، همه بهترين لباس هاى محلى خود را مى پوشيدند و نماز مى خواندند.در آن لحظات، شهر يك فضاى روحانى پيدا مى كرد و همه يك دل و يك زبان دعا مى كردند.وقتى خورشيد طلوع مى كرد و نور طلايى آن از پنجره هاى مسجد به روى نمازگزاران مى افتاد، يكى از زيباترين منظره هاى دنيا به وجود مى آمد.براى ما، عيد فطر، جشن صلح و آشتى و گذشت بود و با بقيه ى مسلمانان جهان احساس همبستگى مى كرديم.جشن ما سه روز به طول مى انجاميد كه طبيعتاً، روز اول آن از همه مهم تر بود.در اين سه روز، به ديدن اقوام و دوستان مى رفتيم و بيشتر اوقات، براى ناهار و شام مهمان داشتيم يا خودمان مهمان بوديم.در بوسنى، عيد قربان هم با شكوه زيادى برگزار مى شد.در آن جا، عيد قربان هم طى سه روز برگزار مى شد و روز اول آن براى درگذشتگان، روزهاى بعد براى اقوام و آشنايان و به خصوص بچه ها بود.چون آنان در اين روزها، از همه هديه مى گرفتند.ما، مولودى هم مى گرفتيم.مردم بوسنى عقيده دارند مولودى، كه يك جشن زنانه است، به خانه ها خوش بختى و سلامت مى آورد.به همين سبب، وقتى كسى خانه اى مى ساخت، يك جشن مولودى برپا مى كرد.در اين جشن، خانم ها لباس هاى محلى خود را مى پوشيدند و نوعى شربت ميوه مى خوردند كه خيلى شيرين بود.در هر مولودى، يك تسبيح بزرگ مرواريد از سقف مى آويختند.هر زنى، يك دانه از آن را لمس مى كرد و به كسى كه كنار دستش نشسته بود، تعارف مى كرد.هر كس اين تسبيح را لمس مى كرد، زير لب دعا مى خواند و ذكر مى گفت.من لباس مذهبى- ملى خودم را از مادر بزرگ هديه گرفتم.اين لباس از ابريشم خالص تركى تهيه شده و شامل يك شلوار گشاد است كه روى شكم و دور مچ ها، با نوار محكمى بسته مى شود.اين شلوار آن قدر گشاد است كه هنگام دويدن، انسان احساس مى كند به پرواز درآمده است.روى اين شلوار، يك شال بزرگ مى بستم و بلوز گشاد و بلندى روى آن مى پوشيدم.روى بلوز هم يك جليقه به تن مى كردم كه با سنگ هاى قيمتى، آينه هاى گرد كوچك و نخ هاى طلايى تزيين شده بود.وقتى كه راه مى رفتم، جليقه ام برق مى زد و جلوه ى زيادى داشت.روى اين لباس، زنجيرى به گردن مى انداختم كه سكه هاى درخشان و مرواريدهاى زيادى به آن متصل بود و هنگام راه رفتن صدا مى داد.روى سرم هم يك «شاميا(19)» (نوعى روسرى بزرگ) و يك «فِرِجا» (پارچه اى شبيه چادر) مى انداختم.با اين لباس محلى، يك دم پايى مخصوص به پا مى كرديم كه «پاپوچه(20)» ناميده مى شد.نوك پاپوچه به طرف بالا بود و به سر آن يك منگوله متصل كرده بودند.چه قدر تأسف مى خورم كه ديگر نمى توانم با اين لباس زيباى محلى در جشن حنابندان حاضر شوم.در اين جشن، خانم ها ناخن ها و موهاى خود را حنا مى گذاشتند.من هم يك بار موهايم رابا حنا رنگ كردم و از رنگ زيبا و درخشندگى آن لذت بردم.متأسفانه بيشتر اروپاييان، در مورد اسلام اطلاعات درستى ندارند و تنها مى دانند كه مسلمانان حق ندارند گوشت خوك بخورند.اما دليل بهداشتى آن را نمى دانند.ما، در اين جا هم به گوشت خوك لب نمى زنيم و از گوشت هاى ذبح اسلامى استفاده مى كنيم.به راستى هم كه غذاهاى محلى خودمان از غذاهاى آلمانى خيلى خوش مزه تر است! ما غذايى داريم كه نوعى خمير پر شده از گوشت چرخ كرده همراه با اسفناج و گردوست.يك شيرينى هم به نام «باكلاوا» يا باقلوا داريم كه خميرى پر شده از گردو، همراه با خامه و شكر است.يك نوع غذا هم به نام «سوگان چى چى» داريم كه پر از پياز بخارپز شده با برنج و گوشت است.ما دلمه، آش شله قلمكار، دلمه ى كدو (به نام پونيه تى كويته) و حلوا داريم.ما، نوشيدنى هاى زيادى داريم كه رايج ترين آن شربت است و در زبان محلى به آن «شِربه» مى گوييم.مردم كشور من قهوه ى ترك مى خورند كه هيچ شباهتى به قهوه ى اروپايى ها ندارد.يكى از دوستان ما به شوخى مى گفت كه اروپاييان، قهوه را مى شويند و دور مى ريزند و فقط آب باقى مانده ى بى مزه ى آن را مى نوشند! اين قهوه ى سياه رنگ و غليظ، در فنجان هايى به نام «چيف(21)» نوشيده مى شود.«چيف» معانى متعدد و متفاوتى دارد كه لذت، رغبت، خلق و خوى خوش، رؤياهاى نيم روز، سكوت، فرار از بيهودگى و تمركز از جمله ى اين معانى است.جالب است بدانيد كه در مهمانى ها، وقتى كه چاى يا قهوه ى دوم به مهمان تعارف مى شود، به معنى آن است كه مهمانى به پايان رسيده است.به اين چاى يا قهوه، «سيكتروشا(22)» مى گويند كه به معنى چاى خداحافظى است.به همين سبب، مى توانم بگويم كه در كشور من، نوشيدن قهوه نوعى سنت است.