آلمان!
مادرم هميشه اميدوار بود دايى مهو، كه با خانواده اش در آلمان زندگى مى كرد، بتواند ما را نزد خودش ببرد.دايى مهو در «نيه مچكا(48)»(آلمان به زبان بوسنيايى)، خيلى سرشناس بود.به خوبى آلمانى صحبت مى كرد و كار آبرومند و يك آپارتمان شخصى داشت.اما رفتن نزد او به اين آسانى ها نبود.آلمانى ها تنها به بوسنيايى هايى كه رواديد ورود به آلمان داشتند، اجازه ى ورود مى دادند و براى گرفتن رواديد، به دعوت نامه ى يك آلمانى نياز بود و دعوت نامه ى دايى مهو اعتبار لازم را نداشت.من اصلاً دلم نمى خواست به آلمان بروم.چون در ارودگاه مجارها دوستان زيادى پيدا كرده بودم.به علاوه، نمى دانستم در آلمان چه سرنوشتى در انتظارم است.اما همه ى كارها برخلاف انتظار ما پيش رفت.يك روز، رئيس اردوگاه به ما خبرداد كه دولت آلمان، به چند نفر از زن هاى بوسنيايى و بچه هاى آن ها رواديد ورود مى دهد.من و مادر هم تصميم گرفتيم در اين زمينه كوشش كنيم و مدارك خود را به رئيس اردوگاه داديم.دايى مهو ترتيبى داد كه يكى از دوستانش، مادربزرگ و پدربزرگ را به اتريش ببرد.هدف اصلى همه ى ما اين بود كه در آلمان، با دايى زندگى كنيم.به همين سبب، از فرصتى كه براى گرفتن رواديد پيش آمد، استفاده كرديم.به پدر هم قول داديم كه به محض رسيدن به آلمان، براى او هم اقدام كنيم.اما سفر ما مرتب عقب مى افتاد و وقتى كه كاملاً نااميد شده بوديم، چراغ سبز روشن شد.شب قبل از حركت، در اتاق كوچكمان جشن گرفتيم.همه، در عين حال كه خوشحال بودند، از رفتن ما غمگين شده بودند.نلا براى يادگارى، انگشترى به من هديه داد كه هنوز هم به انگشت دارم.وقتى كه راه افتاديم، به نظرم آمد فرار ما پايانى ندارد.تا به جايى عادت مى كرديم، وضعيتى پيش مى آمد كه مجبور مى شديم آن جا را ترك كنيم.با آن كه اين جابه جايى ها براى من جالب بود و به مدرسه هم نمى رفتم، آرزو مى كردم يك جاى ثابت داشته باشيم.ما با سه اتوبوس كوچك، كه سازمان امداد خصوصى آلمان فرستاده بود، سفر را آغاز كرديم.در اتوبوس ما، علاوه بر زن هاى پناهنده و فرزندانشان، يك مترجم هم با همسرش حضور داشت.در راه، مادرم از مترجم پرسيد كه چه وقت به آلمان مى رسيم و آيا مى توانيم به يكى از اعضاى خانواده تلفن كنيم كه به سراغ ما بيايد؟ مترجم در جواب گفت كه ما بايد با يك خانواده ى آلمانى زندگى كنيم و حق نداريم جاى ديگرى برويم.چون فقط به دليل اين كه اين خانواده متعهد شده است ما را بپذيرد، توانسته ايم رواديد ورود بگيريم.احساس كردم كه مادر، خيلى پريشان و درهم است و گمان مى برد بين آدم هايى كه نمى شناسد، اسير شده است.با وجود اين، از همان جا شروع به آموختن زبان آلمانى كرد و از مترجم، سؤالاتى مى پرسيد و در دفترچه ى خود مى نوشت.اما بسيار هيجان زده بود و مترجم هم مرتب به او روحيه مى داد و تشويقش مى كرد.بعد هم به ما گفت كسانى كه قرار است ما را بپذيرند، آدم هاى بسيار خوبى هستند.زيرا قبول كرده اند به رايگان، به يك خانواده ى ناشناس بوسنيايى پناه بدهند.مادر حرف او را قبول داشت.اما به طور خصوصى به من گفت اى كاش آن ها سگ نداشته باشند! چون به موهاى سگ حساسيت داشت.راه طولانى بود و بى پايان به نظر مى رسيد.اما سرانجام، يك شب به شهر بزرگى وارد شديم كه فهميديم مونيخ است.ميزبان هاى ما در آن جا منتظرمان بودند.تنها چيزى كه از آن ها مى دانستيم، اين بود كه نام خانوادگى شان «فونك(49)» است.پناهندگان را به رستورانى بردند تا بين خانواده هاى آلمانى تقسيم كنند.ما در آن جا، تعداد زيادى «نيه مچى(50)» (آلمانى به زبان بوسنيايى) ديديم كه به اندازه ى ما هيجان زده بودند.وقتى ما را به خانواده ى فونك معرفى كردند، توانستيم با آن ها كمى انگليسى حرف بزنيم.آن ها توضيح دادند كه دو فرزند دارند و دخترشان تقريباً هم سن و سال من است.ما از خانواده ى فونك خوشمان آمد؛ زيرا مردمان بسيار خوبى بودند.اما همان جا، اولين ضربه را تحمل كرديم: آن ها در دهكده اى به نام «پنسينگ(51)»، در 50 كيلومترى مونيخ زندگى مى كردند.راه خيلى دور بود و ما بسيار خسته بوديم.من كه ترجيح مى دادم همان جا روى نيمكت هاى رستوران بخوابم جايى نروم.وقتى به پنسينگ رسيديم، آن قدر خسته بودم كه قدرت حرف زدن نداشتم.خانم فونك به سرعت همه ى قسمت هاى آپارتمان را به ما نشان داد و گفت:«اين جا آشپزخانه است؛ اين جا حمام است؛ اين جا اتاقى است كه مى توانيد در آن تلويزيون تماشا كنيد؛ بچه ها اين جا مى خوابند و اين هم سگ ماست.»صبح روز بعد، هنگام خوردن صبحانه، باور نمى كردم كه در آلمان باشم.به علاوه، خانواده ى فونك خيلى با ما مهربان بودند و به نظر مى آمد از پذيرش ما خوشحال اند.ما، از همان روزهاى اول، مى گفتيم و مى خنديديم و بعضى اوقات كه سوءتفاهم هاى زبانى پيش مى آمد، خنده ها شديدتر مى شد.خوش بختانه سگ آن ها حساسيتى براى مادر به وجود نياورد.خانم فونك براى ما لباس تهيه كرد و تمام كارهاى ادارى مربوط به پناهندگى ما را با خوش رويى انجام داد.سپس بين ما و ديگر پناهندگان بوسنيايى ارتباط برقراركرد تا احساس تنهايى نكنيم.ما همان روز اول، به پدربزرگ و مادربزرگ و دايى مهو تلفن كرديم و توضيح داديم كه مشكلات را پشت سر گذاشته ايم.چند هفته بعد، دايى مهو به ملاقات ما آمد.او بعد از آشنايى با خانواده ى فونك به ما گفت كه بخت يارمان بوده است؛ چون اغلب پناهنده ها چنين آسايشى ندارند.او به ما گفت كه در آپارتمان كوچك خودش، علاوه بر خودش و زنش و بچه هايشان، دو برادرزنش با خانواده هايشان زندگى مى كنند و در آن فضاى كوچك، جاى نفس كشيدن نيست.براى همين، ما تصميم گرفتيم در پنسينگ بمانيم.اما هنوز نفس راحتى نكشيده بوديم كه روز بيست و هشتم سپتامبر خبردادند برادرم، ادو، در جنگ كشته شده است.شنيدن اين خبر، مانند اصابت تيرى به مغز من بود.ديگر چيزى نمى شنيدم.زيرا نمى توانستم تصور كنم برادر عزيزم، كه هميشه او را تحسين مى كردم، ديگر در بين ما نيست.ادو معلومات زيادى داشت و دوستانش به او علاقه ى زيادى داشتند.او با شور و شوق در دانشگاه سارايوو تحصيل مى كرد كه جنگ شروع شد.از خودم مى پرسيدم كه چرا اين اتفاق افتاده است؟ مرتب به خودم مى گفتم كه اين حرف ها دروغ است و او، چند روز ديگر، با لب خند هميشگى اش از در وارد مى شود و مادر و مرا در آغوش مى گيرد.حال مادر، به مراتب از من بدتر بود.او يك شبه پير و درهم شكسته شده بود.ديگر همه چيز به نظرش بى معنى مى آمد و مثل يك مرده، مات و بى تفاوت شده بود.اما در همين بين، خبر آوردند كه ادو زنده است.بعضى از اقوام تلفن مى كردند كه مطمئن اند ادو زنده است و بعضى ها مى گفتند ما اطلاع موثقى داريم كه او مرده است.اوضاع آن قدر بد بود كه ديگر روحيه ى خود را از دست داده بوديم.خانم فونك هم شب و روز گريه كنان با ما دعامى كرد كه اين حرف ها شايعه باشد و ادو به زودى نزد ما بيايد.پدر، وقتى ماجرا را شنيد، سكته ى قلبى خفيفى كرد.همه ى ما نگران و سرگردان بوديم تا اين كه روزى تلفن زنگ زد.خانم فونك گوشى را برداشت و فريادزنان به مادرم گفت: «عذرا، پسرت!» مادر با لباس خواب بيرون پريد، گوشى را گرفت و پرسيد:«تو كى هستى؟» صداى بيگانه اى از آن طرف سيم گفت: «من پسرت هستم، ادو.» مادر، كه نمى توانست اين حرف را باور كند، گفت:«اگر راست مى گويى يك نشانى از خودت بده كه فقط ما دو نفر مى دانيم.»
ادو از دوران تحصيلش گفت.اما اين حرف ها مادر را قانع نكرد.بعد از كودكى اش و اتفاقاتى كه برايش افتاده بود، تعريف كرد و آن وقت بود كه اشك مادر سرازيرشد.شايد در آن لحظه، درست به اندازه ى زمانى كه ادو به دنيا آمده بود، احساس خوش بختى مى كرد.من در اتاق مجاور، همه ى اين حرف ها را مى شنيدم.اما احساس مى كردم اين يك رؤياى خوش صبحگاهى است.براى همين، دوست نداشتم از تخت بيرون بيايم.اما مادر صدايم كرد و گوشى تلفن را به من داد تا با ادو حرف بزنم.زيرا خودش از شدت احساسات، ديگر قادر به حرف زدن نبود.من هم، با آن كه حرف هاى زيادى داشتم، كلمات به سختى از دهانم بيرون مى آمد.بعد از اين كه ادو تلفن را قطع كرد، مادر حرف هاى او را، با تمام جزييات، بارها و بارها براى من تعريف كرد.بعد از آن، به مادربزرگ و پدربزرگ و پدر تلفن كرديم.اما آن ها نسبتاً آرام بودند.چون از طريق يك روزنامه ى بوسنيايى، اخبار تازه اى از گروهان ادو به دست آورده و حتى عكس او را در آن روزنامه ديده بودند.پدر آن روزنامه را براى ما هم فرستاد و مادر به دايى مهو گفت كه عكس، قطعاً متعلق به ادوست.خانواده ى فونك هم در خوشحالى ما سهيم بودند.مثل اين بود كه با رسيدن اين خبر، بارى از دوش آن ها برداشته شده است.اما مادر بيشتر از هميشه نگران ادو بود.تا اين كه روزى ادو از زاگرب در كرواسى تلفن كرد و گفت:«مادر، ديگر شب ها آسوده بخواب؛ سعى مى كنم هر چه زودتر با پدر به آلمان بيايم.» اين خبر براى مادر بسيار آرامش بخش بود.چون از زمانى كه آن تلفن هاى ضدونقيض شده بود، يك شب با آرامش نخوابيده بود و اين آرامش وقتى كامل شد كه شب بيست ودوم اكتبر، پدر تلفن كرد و گفت ما، در آلمان هستيم و كمتر از يك ساعت ديگر شما را مى بينيم.هيجان ما حد و اندازه نداشت.شش ماه بود كه ادو را نديده بوديم و حتى فكرمى كرديم مرده است.پدر را نيز مدتى طولانى نديده بوديم و نمى دانستيم چه اتفاقاتى برايش پيش آمده است.همان يك ساعت تا رسيدن پدر، براى ما به اندازه ى يك سال گذشت.مادر، مثل شيرى كه در قفس زندانى شده باشد، مرتب اين طرف و آن طرف مى رفت.من هم گوش به زنگ بودم و با هر صدايى از جا مى پريدم و سرانجام، آن ها آمدند.نمى توانم آن لحظه را براى شما شرح بدهم كه چگونه اعضاى خانواده ى كوچك ما، دوباره با امنيت كامل دورهم جمع شده بودند.آن لحظات، براى ما از جنگ هم مهم تر بود.خانواده ى فونك هم، با آن كه مى دانستند بايد به دليل اضافه شدن دو نفر ديگر، مخارج بيشترى متحمل شوند، به اندازه ى ما خوشحال بودند.پدر و ادو، روزهاى متمادى از تجربياتى كه در اين مدت به دست آورده بودند، براى ما گفتند.خود شما بايد اين تجربيات را بخوانيد.