در فرار و گريز...
مادرم در لوزنيتسا آشنايى داشت؛اما ما فقط شماره تلفن او را داشتيم.اميدوار بوديم كه او خانه باشد و همه ى ما را بپذيرد.بخت با ما يار بود.چون بلافاصله بعد از تلفن كردن، او به دنبالمان آمد و من و مادر و عذرا و راننده و همسر و دو فرزندش را به خانه برد.دوست مادرم اهل صربستان بود و با اين كار خودش، و سه پسرش را كه در ارتش خدمت مى كردند، حسابى به دردسر انداخت.وقتى كه تعريف كرديم چه اتفاقى افتاده است، او هم با ما گريه كرد.هميشه در جنگ از قهرمانان صحبت زيادى مى شود.اين خانم يك قهرمان واقعى و گمنام جنگ بود ؛ زيرا كارى را انجام داد كه احساس و شعورش به او گفته بود.من كه هرگز او را فراموش نخواهم كرد.اولين كارى كه مادرم بعد از استقرار انجام داد، اين بود كه تلفنى با پدرم در زورنيك تماس گرفت.اما تمام كابل ها قطع شده بود.او بايد با پدر، پدربزرگ، مادربزرگ و والدين عذرا صحبت مى كرد.چون از هيچ كدام از آن ها اطلاعى نداشتيم.روز بعد، خودمان را به يك ايستگاه كمك رسانى صليب سرخ، كه در يك باشگاه ورزشى مستقر شده بود، معرفى كرديم.ما اميدوار بوديم كه اقواممان، از اين طريق پيدايمان كنند.جمعيت زيادى از پناهندگان در آن جا گرد آمده بودند.فكر مى كنم بيشتر آن ها از شهر ما آمده بودند.مادرم سعى كرد تا جايى كه مى توانست، در مورد وضعيت زورنيك اطلاعاتى كسب كند؛ اما مردم ترسيده بودند و جرئت حرف زدن نداشتند.ولى كم كم فهميديم كه سربازان صرب، به خانه ها و آپارتمان هاى مردم غيرصرب وارد شده اند و به زور اسلحه، آنان را بيرون رانده اند.آن ها اسامى افرادى را كه بايد تيرباران مى شدند و از مسلمانان بانفوذ شهر بودند، در دست داشتند.براى همين، آن ها را جلو چشم عزيزانشان كشته بودند.ما، گزارش هاى مربوط به قتل ها و تجاوزها را شنيديم و بر خود لرزيديم.ترس وجود همه را فراگرفته بود.در اين هنگام، در ميان جمعيت چشم من به خواهر بزرگ يكى از دوستانم به نام آميرا(34) افتاد.وقتى از او درباره ى آميرا پرسيدم، گفت كه در بيمارستانى در زورنيك بسترى است؛ چون شوك بزرگى به او وارد شده است.خواهر آميرا تعريف كرد كه سربازان صرب، به خانه ى ما ريختند و پس از پرسيدن نام پدرم، او را جلو چشم ما تيرباران كردند.شنيدن اين خبر، براى من هم ضربه ى بزرگى بود و فهميدم دنيا نظمى داشت كه من تا آن زمان آن را درك نكرده بودم.اما حالا اين نظم به هم ريخته بود و اتفاقات زيادى مى افتاد كه كسى نمى توانست از آن ها جلوگيرى كند.آن روزها، عده ى زيادى از مردم زورنيك كشته شدند.بعضى از دوستان من و پدران آن ها نيز جان خود را از دست دادند و آخر آن ماه، كمتر مسلمانى در شهر من زندگى مى كرد.ما مطمئن بوديم كه پدرم، پدرومادر عذرا و ديگر بستگانمان جزو كشته شدگان هستند.چون همه ى آن ها در زورنيك، آدم هاى شناخته شده اى بودند.اما سرانجام معجزه اى به وقوع پيوست و پدرم فرداى آن روز، كمى بعد از ظهر، به خانه ى ميزبان صربى ما تلفن كرد و مادرم را خواست.مادر، فريادزنان خود را روى تلفن انداخت و گوشى را برداشت.من و عذرا هم كنارش ايستاده بوديم.مادر مرتب گريه مى كرد و از وضع و حال افراد خانواده مى پرسيد و بعد از شنيدن جواب، گريه اش شديدتر مى شد.در همين حال، بغض عذرا هم تركيد و به گريه افتاد.من كه ديگر طاقتم تمام شده بود، گوشى را از دست مادرم كشيدم و پرسيدم: «پدر، آيا همه زنده هستند؟» پدر گفت: «بله، غصه نخور؛ من در صليب سرخ لوزنيتسا هستم و به زودى پيش شما مى آيم.»با خوشحالى در انتظار پدر بوديم؛ مدت زيادى نگذشته بود كه زنگ در به صدا درآمد.مرد ناشناسى پشت در بود و با ديدن او، شادى بى پايان ما رنگ باخت.همه وحشت كرده بوديم.اما او يك دوست صرب پدر بود كه او را با اتومبيل خود آورده و از روى احتياط، اول خودش زنگ زده بود.پدر مثل هميشه بود؛ تنها جليقه اش شكافته و پاره شده بود.به نظرم رسيد كه ماه هاست او را نديده ام.همه به طرفش دويديم و در آغوشش گرفتيم.مادر گريه مى كرد و چشمان پدر هم كاملاً قرمز شده بود و بعد از آن بود كه سؤالات بى پايان ما بر سر پدر باريد.