توضيحات پدر از اين قرار بود: «از مدت ها پيش برايم روشن بود كه جنگ در بوسنى هرزگووين شروع شده است.تمام اتفاقات بعد از آن نشان داد كه واكنش بلگراد، به كناره گيرى جمهورى اسلوونى از دولت سابق يوگسلاوى و پيروزى سربازان داوطلب با همكارى ارتش فدرال منجر مى شود كه نتيجه ى مثبتى براى بوسنى هرزگووين به بار نمى آورد.صرب ها مى خواستند رهبر بوسنى باشند يا بخش بزرگى از آن را تصرف كنند.اما چون از راه هاى مسالمت آميز به نتيجه نرسيدند، دست به اسلحه بردند.در اواخر ماه مارس و اوايل ماه آوريل 1992، سربازان داوطلب صرب به فرماندهى جنايت كارانى چون آركان(35) و ششيله(36) و با حمايت ارتش، به نخستين شهرهاى بوسنى حمله كردند.اين جنگ، درست زمانى روى داد كه مردم بوسنى هرزگووين، در يك همه پرسى، به استقلال خود رأى دادند.براى همين قرار بود سازمان ملل و اتحاديه ى اروپايى ما را به رسميت بشناسد.صرب ها رسماً اين همه پرسى را بايكوت كردند.من اكثر اوقات، با گروهى از روشن فكران و مردان بانفوذ زورنيك، كه مخالف جنگ بودند، ملاقات مى كردم.ما مى كوشيديم جوانان را از گرايش هاى افراطى ملى گرايى برحذر داريم و براى برقرارى صلح تلاش كنيم.اما خيلى زود متوجه شديم كه ديگر نمى توان جلو جنگ را گرفت.چون به مردم غيرنظامى صرب اخطار كرده بودند كه شهر را ترك كنند و بعد از اين كه آب ها از آسياب افتاد، دوباره برگردند.ما شاهد بوديم كه در ساحل غربى درينا، تانك ها در سنگرها مستقر شده و منتظر فرمان بودند.تمام كوشش ما، پيداكردن راهى براى دفاع از شهرمان بود.اما ما تانك نداشتيم و برعكس، صرب ها مرتب با اسلحه هاى ارتش فدرال يوگسلاوى سابق مجهز مى شدند.بعضى از اعضاى گروه ما، سلاح دستى داشتند كه به طور غيرقانونى، از مهاجران بوسنيايى گرفته بودند.اما خودمان هم مى دانستيم كه نمى توانيم مدت زيادى در برابر دشمن ايستادگى كنيم.دوشنبه، ششم آوريل و يك روز قبل از حمله، براى آخرين بار با اعضاى گروه ملاقات كردم.بعد هم عذرا و اديتا را به مالى زورنيك بردم.چون هيچ كس نمى دانست حمله دقيقاً چه زمانى شروع مى شود.خودم هم تصميم داشتم آن شب پيش پدربزرگ و مادربزرگ(37) بمانم.براى همين هم تعدادى شمع خريدم.چون مى دانستم كه با شروع حمله، برق قطع مى شود.در راه رفتن به خانه ى پدربزرگ، از جلو آپارتمان خودمان رد شدم.يك نفر توى آن بود و از همان بالا تيراندازى مى كرد.در همين وقت تيرى از كنار گوشم گذشت و به سنگ فرش خيابان خورد.با يك حركت زيگزاگى، به سرعت از آن جا دور شدم.اميدوار بودم كه چون پدربزرگ و مادربزرگ پير هستند، به آن ها كارى نداشته باشند.بيشتر مسلمان ها و افراد خانواده ى آن ها به «كولا»، همان دژ قديمى بالاى تپه رفته بودند.دست كم آن جا مى شد با همان تعداد اسلحه، مدتى مقاومت كرد.مى دانيد كه اين دژ قبلاً دست ترك ها بود و بعدها قرار شد صرب ها از آن محافظت كنند.براى همين نمى دانستم كه رفتن به آن جا فايده دارد يا نه.وقتى كه در خانه ى پدربزرگ بودم، يكى از دوستانم كه در سارايوو زندگى مى كند، خبرى از ادو به من داد.او درباره ى وقايع جنگ اطلاعاتى به من داد و بعد هم تلفنى با ادو صحبت كردم.من با روحيه ى پسرم آشنا بودم و مى دانستم كه حتماً به جنگ مى رود و با دشمنان مبارزه مى كند و راستش را بخواهيد، از همين مى ترسيدم.بعد هم يكى ديگر از دوستانم خبر داد كه اسم مرا در فهرست كشته شدگان ديده است.احساس مى كردم براى قهرمان شدن پيرم و بيشتر دوست داشتم زنده بمانم.به شماها فكر مى كردم كه در صربستان و در حقيقت در كام شير بوديد.شب هفتم آوريل، زورنيك را ترك كردم.چون شهر زير آتش نارنجك ها و تانك ها قرارداشت.روى رودخانه ى درينا سنگرهاى موقت بسته بودند و سربازان صربى نگهبانى مى دادند.يكى از آن ها كه از دوستان من بود، اجازه ى عبور داد.مى دانستم كه همسر و دخترم، صبح زود، مالى زورنيك را ترك كرده اند.خوش بختانه بعداً فهميدم كه آن ها به لوزنيتسا رفته اند.دو شب پيش خواهرم ماندم تا سرانجام، يك صرب حاضر شد مرا به لوزنيتسا ببرد.آن جا بود كه موفق شدم آن ها را از طريق صليب سرخ پيداكنم.